پارت15 دلبربلا
#پارت15 #دلبربلا
مامان با تعجب گفت
_اینا چیه
با ذوق دستامو کوبوندم به هم و گفتم
_سوغاتی
لبخندی به لبش اومدو دوباره گفت
_توکه گفتی نیاوردی
_مگه میشه من برم جایی شمارو از یاد ببرم
بابا و مامان هردو لبخندی بهم زدن و لباساشون و برداشتن و نگاهی بهش انداختن
برق رضایت تو چشاشون بود
البته من که برقو تا برق از هم تشخیص نمیدم همینجوری گفتم
بابا بلند شدو اومد نزدیکم بغلم کردو پیشونیمو بوسید و گفت
_مرسی
منم لبخند زدم مامانم تشکر کردو سریع رفت اتاقش تا لباسشو بپوشه
یاسمنو صدا زدم و شالو گرفتم جلوش گفت
_این چیه خانم
_سوغاتیت
لبخندی زدو بع از کلی تعارف تیکه پاره کردن رفت
مامان برگشت
چقدر لباس بهش میومد رنگ مشکی لباس با سفیدی پوستش تضاد جالبی داشت
پریدم بغلشو و گفتم
_مثل ماه شدی مامان جونم
.........
همه چی خیلی زود پیش رفت همه توی فرودگاه بودیم و داشتیم خداحافظی میکردیم
هیچکدوممون گریه نکردیم
قندهار که نمیریم همین بغله تازه همهمون هم خوب میدونیم از خدامون بود که مستقل بشیم و بتونیم از پس خودمون بر بیایم
یه بار دیگه مامان و بابا رو بغل کردمو بوسیدمشون پرواز مون رو اعلام کردن چمدونامون رو تحویل داریم و سوار شدیم ایندفعه هم مثل دفعه قبل از هم جدا افتادیم
حتی دنیا و سونیا هم پیش هم نبودن
یه دختره همسن و سال خودم اومد کنارم نشست از همون اول هندزفری هامو گذاشتم تو گوشم
یه ربعی میشد که راه افتاده بودیم
تشنه ام شده بود هندزفری هامو در آوردم و از مهماندار خواستم برام یه آب پرتقال بیاره
دیگه حوصلم داشت سر میرفت
دختر کناریم هم خواب خواب بود
آب پرتقالم رو آوردن و منم شروع کردم به خوردن
هواپیما فرود اومد و چمدونامونو گرفتیم
لایک و کامنت فراموش نشه عزیزان😍 😍
مامان با تعجب گفت
_اینا چیه
با ذوق دستامو کوبوندم به هم و گفتم
_سوغاتی
لبخندی به لبش اومدو دوباره گفت
_توکه گفتی نیاوردی
_مگه میشه من برم جایی شمارو از یاد ببرم
بابا و مامان هردو لبخندی بهم زدن و لباساشون و برداشتن و نگاهی بهش انداختن
برق رضایت تو چشاشون بود
البته من که برقو تا برق از هم تشخیص نمیدم همینجوری گفتم
بابا بلند شدو اومد نزدیکم بغلم کردو پیشونیمو بوسید و گفت
_مرسی
منم لبخند زدم مامانم تشکر کردو سریع رفت اتاقش تا لباسشو بپوشه
یاسمنو صدا زدم و شالو گرفتم جلوش گفت
_این چیه خانم
_سوغاتیت
لبخندی زدو بع از کلی تعارف تیکه پاره کردن رفت
مامان برگشت
چقدر لباس بهش میومد رنگ مشکی لباس با سفیدی پوستش تضاد جالبی داشت
پریدم بغلشو و گفتم
_مثل ماه شدی مامان جونم
.........
همه چی خیلی زود پیش رفت همه توی فرودگاه بودیم و داشتیم خداحافظی میکردیم
هیچکدوممون گریه نکردیم
قندهار که نمیریم همین بغله تازه همهمون هم خوب میدونیم از خدامون بود که مستقل بشیم و بتونیم از پس خودمون بر بیایم
یه بار دیگه مامان و بابا رو بغل کردمو بوسیدمشون پرواز مون رو اعلام کردن چمدونامون رو تحویل داریم و سوار شدیم ایندفعه هم مثل دفعه قبل از هم جدا افتادیم
حتی دنیا و سونیا هم پیش هم نبودن
یه دختره همسن و سال خودم اومد کنارم نشست از همون اول هندزفری هامو گذاشتم تو گوشم
یه ربعی میشد که راه افتاده بودیم
تشنه ام شده بود هندزفری هامو در آوردم و از مهماندار خواستم برام یه آب پرتقال بیاره
دیگه حوصلم داشت سر میرفت
دختر کناریم هم خواب خواب بود
آب پرتقالم رو آوردن و منم شروع کردم به خوردن
هواپیما فرود اومد و چمدونامونو گرفتیم
لایک و کامنت فراموش نشه عزیزان😍 😍
۴۲.۷k
۰۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.