پارت14 دلبربلا
#پارت14 #دلبربلا
سردی هوا و بستنیا و استخر کار خودشونو کرده بودن حسابی میلرزیدیم
ولی انقدر منگول بودیم که حاضر نمیشدیم شیشه ها رو بدیم بالا
بستنیا رو خوردیمو راه افتادیم
نهارو و شامو سونیا حساب کرد بعد نهار هم رفتیم شهر بازی
خیلی خوش گذشت ساعت 10بود بچه هارو رسوندم و خودم رفتم خونه
ماشینو پارک کردمو سنگ ریزه هاو تا در ورودی شوت میکردم
وارد خونه شدم و به مامان بابا سلام کردم
مامان گفت
_برو لباساتو عوض کن بیا کارت داریم
سرمو تکون دادمو رفتم تو اتاقم
سریع لباسامو عوض کردمو موهامو شونه زدم
از شدت فضولی داشتم میمیردم
دوییدم و از پله ها پایین رفتم و روی مبل داخل پذیرایی رو به رو مامان بابا نشستم
مامان گفت
_وقتی رفتین بیرون مامان سونیا و دنیا اومدن اینجا کلی با هم فکر کردیمو آخرم تصمیم گرفتیم بفرستیمتون خوابگاه
_عه مامان ما که گفتیم تو خوابگاه راحت نیستیم
بابا گفت
_صبر کن هنوز حرفمون تموم نشده اگه دیدین اونجا خیلی اذیت میشینو و قابل تحمل نیست براتون بگید تا یه فکری بکنیم برای پس فردا بلیط گرفتیم براتون ما باهاتون نمیایم باید یاد بگیرین روی پاهای خودتون وایسین فردا با هم بریم ماشینتم عوض کنیم تو کارتتم به اندازه کافی پول ریختم اگه یوقت پول لازم داشتی یه زنگ بزن بهم اگه اتفاقی هم افتاد حتما بهمون خبر بدین
مامان بلافاصله گفت
_البته دلیلی که میارین تکراری نباشه و قانع کننده باشه
سرمو تکون دادم و بلند شدم رفتم تو اتاقم
ایرادی نداره فوقش یه بهونه جور میشه دیگه
لباسایی رو که تو اتاق پخش کرده بودم هنوز جمع نکرده بودم
یادم اومد سوغاتیاشونو هنوز ندادم سریع برشون برداشتم و رفتم پایین و روی میز گذاشتمشون
لایک و کامنت فراموش نشه عزیزان😍 😍
سردی هوا و بستنیا و استخر کار خودشونو کرده بودن حسابی میلرزیدیم
ولی انقدر منگول بودیم که حاضر نمیشدیم شیشه ها رو بدیم بالا
بستنیا رو خوردیمو راه افتادیم
نهارو و شامو سونیا حساب کرد بعد نهار هم رفتیم شهر بازی
خیلی خوش گذشت ساعت 10بود بچه هارو رسوندم و خودم رفتم خونه
ماشینو پارک کردمو سنگ ریزه هاو تا در ورودی شوت میکردم
وارد خونه شدم و به مامان بابا سلام کردم
مامان گفت
_برو لباساتو عوض کن بیا کارت داریم
سرمو تکون دادمو رفتم تو اتاقم
سریع لباسامو عوض کردمو موهامو شونه زدم
از شدت فضولی داشتم میمیردم
دوییدم و از پله ها پایین رفتم و روی مبل داخل پذیرایی رو به رو مامان بابا نشستم
مامان گفت
_وقتی رفتین بیرون مامان سونیا و دنیا اومدن اینجا کلی با هم فکر کردیمو آخرم تصمیم گرفتیم بفرستیمتون خوابگاه
_عه مامان ما که گفتیم تو خوابگاه راحت نیستیم
بابا گفت
_صبر کن هنوز حرفمون تموم نشده اگه دیدین اونجا خیلی اذیت میشینو و قابل تحمل نیست براتون بگید تا یه فکری بکنیم برای پس فردا بلیط گرفتیم براتون ما باهاتون نمیایم باید یاد بگیرین روی پاهای خودتون وایسین فردا با هم بریم ماشینتم عوض کنیم تو کارتتم به اندازه کافی پول ریختم اگه یوقت پول لازم داشتی یه زنگ بزن بهم اگه اتفاقی هم افتاد حتما بهمون خبر بدین
مامان بلافاصله گفت
_البته دلیلی که میارین تکراری نباشه و قانع کننده باشه
سرمو تکون دادم و بلند شدم رفتم تو اتاقم
ایرادی نداره فوقش یه بهونه جور میشه دیگه
لباسایی رو که تو اتاق پخش کرده بودم هنوز جمع نکرده بودم
یادم اومد سوغاتیاشونو هنوز ندادم سریع برشون برداشتم و رفتم پایین و روی میز گذاشتمشون
لایک و کامنت فراموش نشه عزیزان😍 😍
۵۵.۲k
۰۳ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.