معجزه ( پارت ششم)
معجزه ( پارت ششم)
* ویو شوگا *
ا/ت رفت جایی و منم منتظرش موندم...ولی چند دقیقه..نزدیک های نیم ساعت ا/ت نیومد! خیلی نگرانش شدم...یعنی کجا رفته؟
که یهو برگشت....و یه نامه تو دستش بود....یکم هم چشماش مشکی بود...انگار گریه کرده بود!
شوگا : میگم ا/ت!
ا/ت : بله؟
شوگا : امممم....چیزی شده؟
ا/ت : هوم؟ چطور؟
شوگا : آخه...چشمات قرمز شده!
ا/ت چشماش رو پاک کرد.
ا/ت : خب...برادرم یه نامه برام فرستاد و منم از خوشحالی گریه کردم...( لبخند ) فقط همین!
شوگا : هوم...پس که اینطور!
* ویو ا/ت *
داشتم با شوگا حرف میزدم که یهو صدای ناخدا کشتی از بلند گو اومد...
ناخدا : خانم ها و آقایون...متاسفانه ما باید برگردیم!
ا/ت : ( شوکه ) چییییی؟!!!!!
شوگا : هی ا/ت آروم باش!
ا/ت : ( عصبی) منظورش چیه که باید برگردیم ؟! یعنی چی؟!!!!!
شوگا : هی...ا/ت کجا میری؟!
خیلی عصبی بودم...پاشدم و رفتم تا اتاق فرمان دار.... !
ناخدا : خانم برید پایین!
ا/ت : ( عصبی ) فقط بهم بگو چرا باید برگردیم؟!
ناخدا : دلیلش به خودم مربوطه!
ا/ت نزدیک ناخدا شد و ناخدا هم خودشو سعی داشت عقب بکشه!
ا/ت : ببین عوضی من چند روز منتظر بودم تا بریم....و برسیم بعد تو میگی باید برگردیم؟!!! ( با داد)
ناخدا : ( ا/ت رو با دست هل داد ) ببین صداتو برای من بلند نکن...مگه تو کی هستی که سر من داد میکشی؟!!!!!!
ا/ت داشت بغض میکرد...یه شوگا اومد....
شوگا : هی به تو یاد ندادن سر یه خانم داد نکشی؟!
ناخدا : چیه؟ توام اضافه شدی؟!
شوگا : فقط بهش بگو چرا داریک برمیگردیم؟!
ناخدا : هوفففف...خداااا! باشه بهتون نیگم!
ا/ت : بگو!
ناخدا : مثل اینکه یه کشتی جنگی اون اطرافه و مسیرش دقیقا مسیر ما هست! اگر بریم نزدیکش ممکنه هممون کشته بشیم! اینم دلیلش!
ا/ت:......
شوگا :......
بچه ها امروز تو راه شمال بودیم از ماشین پیاده شدیم یهو یه پرنده رید تو سرم! 🗿🗿🗿🗡
* ویو شوگا *
ا/ت رفت جایی و منم منتظرش موندم...ولی چند دقیقه..نزدیک های نیم ساعت ا/ت نیومد! خیلی نگرانش شدم...یعنی کجا رفته؟
که یهو برگشت....و یه نامه تو دستش بود....یکم هم چشماش مشکی بود...انگار گریه کرده بود!
شوگا : میگم ا/ت!
ا/ت : بله؟
شوگا : امممم....چیزی شده؟
ا/ت : هوم؟ چطور؟
شوگا : آخه...چشمات قرمز شده!
ا/ت چشماش رو پاک کرد.
ا/ت : خب...برادرم یه نامه برام فرستاد و منم از خوشحالی گریه کردم...( لبخند ) فقط همین!
شوگا : هوم...پس که اینطور!
* ویو ا/ت *
داشتم با شوگا حرف میزدم که یهو صدای ناخدا کشتی از بلند گو اومد...
ناخدا : خانم ها و آقایون...متاسفانه ما باید برگردیم!
ا/ت : ( شوکه ) چییییی؟!!!!!
شوگا : هی ا/ت آروم باش!
ا/ت : ( عصبی) منظورش چیه که باید برگردیم ؟! یعنی چی؟!!!!!
شوگا : هی...ا/ت کجا میری؟!
خیلی عصبی بودم...پاشدم و رفتم تا اتاق فرمان دار.... !
ناخدا : خانم برید پایین!
ا/ت : ( عصبی ) فقط بهم بگو چرا باید برگردیم؟!
ناخدا : دلیلش به خودم مربوطه!
ا/ت نزدیک ناخدا شد و ناخدا هم خودشو سعی داشت عقب بکشه!
ا/ت : ببین عوضی من چند روز منتظر بودم تا بریم....و برسیم بعد تو میگی باید برگردیم؟!!! ( با داد)
ناخدا : ( ا/ت رو با دست هل داد ) ببین صداتو برای من بلند نکن...مگه تو کی هستی که سر من داد میکشی؟!!!!!!
ا/ت داشت بغض میکرد...یه شوگا اومد....
شوگا : هی به تو یاد ندادن سر یه خانم داد نکشی؟!
ناخدا : چیه؟ توام اضافه شدی؟!
شوگا : فقط بهش بگو چرا داریک برمیگردیم؟!
ناخدا : هوفففف...خداااا! باشه بهتون نیگم!
ا/ت : بگو!
ناخدا : مثل اینکه یه کشتی جنگی اون اطرافه و مسیرش دقیقا مسیر ما هست! اگر بریم نزدیکش ممکنه هممون کشته بشیم! اینم دلیلش!
ا/ت:......
شوگا :......
بچه ها امروز تو راه شمال بودیم از ماشین پیاده شدیم یهو یه پرنده رید تو سرم! 🗿🗿🗿🗡
۲۳.۴k
۰۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.