part 73
part 73
جونکوک
با عجله رفتم کارخونه رسیدم کارخونه از ماشین پیاده شدم و رفتم انباری مطمئنم که مین وو رو اونجا بستن
مین وو
به صندلی منو بسته بودن وقتی جونکوک رو دیدم بهش گفتم
بح بح بح جئون جونکوک رابطتت با همسرت چطوره( با پوزخند)
جونکوک
رفتم جلو و یه مشت زدم تو صورتش
مین وو: با مشتی که زد تویه صورتم صورتم به طرفه دیگه ای چرخید و چشمام بسته شد و بیهوش شدم
جه چانگ: وا اینکه غش کرد
جونکوک: بچه خیلی ضعیفه
جه چانگ: مثله دختراست (با خنده)
ات
آهان به یونا میگم برام اون قرص ها رو بیاره زود زنگ زدم به یونا و بهش گفتم واسم قرص های زد بارداری بیاره مطمئنم اگه اونا رو بخورم بچم سقط میشه
یکم گذشت که یونا اومد
یونا: سلام ات چطوری خوبی
ات: اره خوبم
یونا: راستی شوهرت میدونه که قرص زده بارداری میخوری
ات: اره میدونه
یونا: باشه پس بگیر ایناهاش
قرص رو دادم به ات
ات: خیلی ممنونم یونا
یونا: من برای دوستم هر کاری میکنم
ات: یونا داداشم کجاست
یونا: اوه تو خبر نداری رئیس با همسرش مینسو رفتن پاریس واسیه ماه عسل
ات: اها باشه خوبه همینکه داداشم خوشحال باشه کافیه
یونا : خوب من دیگه میرم
ات: باشه خداحافظ
یونا رو بغل کردم یونا رفت منم رفتم اتاقم
جه چانگ: جونکوک این بهوش نمیاد
جونکوک: من بهوشش میارم
یه سطل آب برداشتم و ریختم رو صورتش
مین وو: چه مرگته (با نفس نفس )
جونکوک: چرا به ات دروغ گفتی که من مامانو باباشو کشتم
مین وو: باور کرد (با پوزخند)
جونکوک: تو و پدرت مامان و بابای ات رو کشتین (با داد)
مین وو: اره من و پدرم اونا رو کشتیم حالا میخوای چیکار کنی ها ات فکر میکنه که تو مامانو باباشو کشتی
جونکوک: جه چانگ همینجا نگهشدار نزار فرار کنه
جه چانگ: شما امر کنید
ات
رویه تخت نشستم و قرص ها رو برداشتم دستمو گذاشتم رویه شکمم و بغضم گرفت و اشکام ریختن
ببخشید مامانی من نمیتونم تو رو به دنیا بیارم م م من من نمیخوام بچیه جئون جونکوک رو به دنیا بیارم (با گریه)
نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم اشکام همین جوری میریختن
دلمو زدم به دریا و قرص ها رو خوردم
ادامه دارد^^^^^
جونکوک
با عجله رفتم کارخونه رسیدم کارخونه از ماشین پیاده شدم و رفتم انباری مطمئنم که مین وو رو اونجا بستن
مین وو
به صندلی منو بسته بودن وقتی جونکوک رو دیدم بهش گفتم
بح بح بح جئون جونکوک رابطتت با همسرت چطوره( با پوزخند)
جونکوک
رفتم جلو و یه مشت زدم تو صورتش
مین وو: با مشتی که زد تویه صورتم صورتم به طرفه دیگه ای چرخید و چشمام بسته شد و بیهوش شدم
جه چانگ: وا اینکه غش کرد
جونکوک: بچه خیلی ضعیفه
جه چانگ: مثله دختراست (با خنده)
ات
آهان به یونا میگم برام اون قرص ها رو بیاره زود زنگ زدم به یونا و بهش گفتم واسم قرص های زد بارداری بیاره مطمئنم اگه اونا رو بخورم بچم سقط میشه
یکم گذشت که یونا اومد
یونا: سلام ات چطوری خوبی
ات: اره خوبم
یونا: راستی شوهرت میدونه که قرص زده بارداری میخوری
ات: اره میدونه
یونا: باشه پس بگیر ایناهاش
قرص رو دادم به ات
ات: خیلی ممنونم یونا
یونا: من برای دوستم هر کاری میکنم
ات: یونا داداشم کجاست
یونا: اوه تو خبر نداری رئیس با همسرش مینسو رفتن پاریس واسیه ماه عسل
ات: اها باشه خوبه همینکه داداشم خوشحال باشه کافیه
یونا : خوب من دیگه میرم
ات: باشه خداحافظ
یونا رو بغل کردم یونا رفت منم رفتم اتاقم
جه چانگ: جونکوک این بهوش نمیاد
جونکوک: من بهوشش میارم
یه سطل آب برداشتم و ریختم رو صورتش
مین وو: چه مرگته (با نفس نفس )
جونکوک: چرا به ات دروغ گفتی که من مامانو باباشو کشتم
مین وو: باور کرد (با پوزخند)
جونکوک: تو و پدرت مامان و بابای ات رو کشتین (با داد)
مین وو: اره من و پدرم اونا رو کشتیم حالا میخوای چیکار کنی ها ات فکر میکنه که تو مامانو باباشو کشتی
جونکوک: جه چانگ همینجا نگهشدار نزار فرار کنه
جه چانگ: شما امر کنید
ات
رویه تخت نشستم و قرص ها رو برداشتم دستمو گذاشتم رویه شکمم و بغضم گرفت و اشکام ریختن
ببخشید مامانی من نمیتونم تو رو به دنیا بیارم م م من من نمیخوام بچیه جئون جونکوک رو به دنیا بیارم (با گریه)
نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم اشکام همین جوری میریختن
دلمو زدم به دریا و قرص ها رو خوردم
ادامه دارد^^^^^
۶.۹k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.