part 74
part 74
جونکوک
تویه کارخونه بودم داشتم با جه چانگ حرفم میزدم به گوشیم زنگی اومد مادرم بود جواب دادم
م/ج: پسرم زود بیا عمارت ات حالش خیلی بده شاید بچه رو از دست بده زود بیا
( با نگرانی )
جونکوک: ب با باشه الان میام
زود گوشیو قط کردم با عجله رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمته عمارت
تویه راه همش میگفتم خدا کنه اتفاقی برای ات و بچم نیافته (با نگرانی )
رسیدم عمارت از ماشین پیاده شدم با بدو بدو رفتم داخل عمارت اما هیچکس تویه عمارت نبود رفتم بالا تویه اتاق اونجا هم کسی نبود
اجوما: ارباب خانم جئون خانم ات رو بردن بیمارستان
جونکوک : باشه
زود رفتم سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان از پرستار پرسیدم اتاقو نشونم داد زود رفتم سمته اتاق مادر جلوی اتاق بود رفتم پیشش
و بهش گفتم ات چطوره
م/ج: نمیدونم دکتر هنوز چیزی نگفته
جونکوک: اگه بلای سرشون بیاد من میمیرم
م/ج: نگران نباش پسرم مطمئنم که حالشون خوبه
جونکوک
خدا کنه حالشون خوب باشه
نفس عمیقی کشیدم و به دیوار تکیه دادم خیلی ناراحت بودم افکارم ذهنمو درگیر کرد کرده بود
دکتر: همراهان خانم جئون ات کی هستن
جونکوک: من شوهرش هستم
دکتر : خانم ات قرص زده بارداری خوردن بخاطر همین نزدیک بود بچه رو از بدیم اما تونستیم هم مادر و هم بچه رو نجات بدیم
جونکوک : میتونم ات رو ببینم
دکتر: بله می تونید ببینیدش
جونکوک
رفتم داخل اتاق نگاهی به ات انداختم بهوش اومده بود صورتشو طرفه دیگه ای بود رفتم کنارش رویه تخت نشستم
ات
حس کردم یکی کنارم رویه تخت نشست صورتمو این طرف کردم دیدم جونکوک بود
جونکوک: چی به دست آوردی با این کارت
ات: بچم ( با بیحالی )
جونکوک: بچه ای که میخواستی بکشیش الان بهش میگی بچم اما موفق نشدی بچه زندست (با لحنه سرد)
ات: م من فقط
جونکوک: تو فقط چی
ات: من نمیخواستم غاتل بابا و مامانم پدره بچم باشه
جونکوک: باشه پس اگه هنوزم میگی که من غاتلم اینو گوش بده
گوشیمو برداشتم و ضبط سوت رو آوردم زدم رویه پخش صدای مین وو رو ظبط کرده بودم اونجایی که اعتراف کرد که خودش و باباش مامانو بابای ات رو کشته
ادامه دارد
جونکوک
تویه کارخونه بودم داشتم با جه چانگ حرفم میزدم به گوشیم زنگی اومد مادرم بود جواب دادم
م/ج: پسرم زود بیا عمارت ات حالش خیلی بده شاید بچه رو از دست بده زود بیا
( با نگرانی )
جونکوک: ب با باشه الان میام
زود گوشیو قط کردم با عجله رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمته عمارت
تویه راه همش میگفتم خدا کنه اتفاقی برای ات و بچم نیافته (با نگرانی )
رسیدم عمارت از ماشین پیاده شدم با بدو بدو رفتم داخل عمارت اما هیچکس تویه عمارت نبود رفتم بالا تویه اتاق اونجا هم کسی نبود
اجوما: ارباب خانم جئون خانم ات رو بردن بیمارستان
جونکوک : باشه
زود رفتم سوار ماشین شدم و رفتم بیمارستان از پرستار پرسیدم اتاقو نشونم داد زود رفتم سمته اتاق مادر جلوی اتاق بود رفتم پیشش
و بهش گفتم ات چطوره
م/ج: نمیدونم دکتر هنوز چیزی نگفته
جونکوک: اگه بلای سرشون بیاد من میمیرم
م/ج: نگران نباش پسرم مطمئنم که حالشون خوبه
جونکوک
خدا کنه حالشون خوب باشه
نفس عمیقی کشیدم و به دیوار تکیه دادم خیلی ناراحت بودم افکارم ذهنمو درگیر کرد کرده بود
دکتر: همراهان خانم جئون ات کی هستن
جونکوک: من شوهرش هستم
دکتر : خانم ات قرص زده بارداری خوردن بخاطر همین نزدیک بود بچه رو از بدیم اما تونستیم هم مادر و هم بچه رو نجات بدیم
جونکوک : میتونم ات رو ببینم
دکتر: بله می تونید ببینیدش
جونکوک
رفتم داخل اتاق نگاهی به ات انداختم بهوش اومده بود صورتشو طرفه دیگه ای بود رفتم کنارش رویه تخت نشستم
ات
حس کردم یکی کنارم رویه تخت نشست صورتمو این طرف کردم دیدم جونکوک بود
جونکوک: چی به دست آوردی با این کارت
ات: بچم ( با بیحالی )
جونکوک: بچه ای که میخواستی بکشیش الان بهش میگی بچم اما موفق نشدی بچه زندست (با لحنه سرد)
ات: م من فقط
جونکوک: تو فقط چی
ات: من نمیخواستم غاتل بابا و مامانم پدره بچم باشه
جونکوک: باشه پس اگه هنوزم میگی که من غاتلم اینو گوش بده
گوشیمو برداشتم و ضبط سوت رو آوردم زدم رویه پخش صدای مین وو رو ظبط کرده بودم اونجایی که اعتراف کرد که خودش و باباش مامانو بابای ات رو کشته
ادامه دارد
۱۰.۷k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.