part 72
part 72
ات
با صدای زنگ گوشی جونکوک چشمامو باز کردم جونکوک دستشو گذاشته بود رویه کمرم تکونش دادم اونم بیدار شد و گوشیشو جواب داد
جونکوک : چیه (خوابالو )
جه چانگ: زود بیا مین وو رو پیدا کردم
جونکوک
چشمامو باز کردم و رویه تخت نشستم به جه جانگ گفتم
همین حالا میام نزار بره
جه چانگ: باشه
جونکوک
گوشیو قط کردم و سریع از تخت بلند شدم و لباسامو پوشیدم و رفتم سمته ات پیشونیش رو بوسیدم
ات: کجایی داری میری
جونکوک: یه کاره مهم دارم وقتی اومدم بهت میگم خوشگلم
ات: باشه زود برگرد
جونکوک
از اتاق میرفتم بیرون درو قفل نکردم
ات: درو قفل نمیکنی
جونکوک: نه نیازی نیست من بهت اعتماد دارم
از اتاق رفتم بیرون
سوار ماشین شدم و حرکت کردم
ات
جئون جونکوک پس بهم اعتماد داری یه کاری میکنم تا دیگه اعتماد نداشته باشی از تخت بلند شدم رفتم حموم دوش گرفتم و اومدم بیرون یه لباس خیلی ساده برداشتم و پوشیدم از اتاق رفتم بیرون رفتم سالون مادر همونجا بود وقتی منو دید اومد سمتم و گفت
م/ج: دختریه نهس فقط بخاطر نویه من که تویه شکمه تویه چیزی نمیگم وگرنه همین حالا از خونه پرتت میکردم
ات: نگران نباشید
بعد از این حرفم رفتم بیرون تویه حیات خواستم از عمارت برم بیرون اما نگهبان ها مانع شدن
نگهبان: نمی تونید برید
ات: چرا نمی تونم برم
نگهبان : ارباب دستور دادن که کسیو نزاریم از عمارت برن بیرون
ات : باشه
رفتم رویه مبل همونجا تویه حیات عمارت نشستم و داشتم فکر میکردم که چطور این بچه رو سقطش کنم دستمو گذاشتم رویه شکمم و بغضم گرفت
ببخشید مامانی من نمیتونم تو رو قبول کنم معذرت میخوام (با بغض )
ادامه دارد^^^^^^
ات
با صدای زنگ گوشی جونکوک چشمامو باز کردم جونکوک دستشو گذاشته بود رویه کمرم تکونش دادم اونم بیدار شد و گوشیشو جواب داد
جونکوک : چیه (خوابالو )
جه چانگ: زود بیا مین وو رو پیدا کردم
جونکوک
چشمامو باز کردم و رویه تخت نشستم به جه جانگ گفتم
همین حالا میام نزار بره
جه چانگ: باشه
جونکوک
گوشیو قط کردم و سریع از تخت بلند شدم و لباسامو پوشیدم و رفتم سمته ات پیشونیش رو بوسیدم
ات: کجایی داری میری
جونکوک: یه کاره مهم دارم وقتی اومدم بهت میگم خوشگلم
ات: باشه زود برگرد
جونکوک
از اتاق میرفتم بیرون درو قفل نکردم
ات: درو قفل نمیکنی
جونکوک: نه نیازی نیست من بهت اعتماد دارم
از اتاق رفتم بیرون
سوار ماشین شدم و حرکت کردم
ات
جئون جونکوک پس بهم اعتماد داری یه کاری میکنم تا دیگه اعتماد نداشته باشی از تخت بلند شدم رفتم حموم دوش گرفتم و اومدم بیرون یه لباس خیلی ساده برداشتم و پوشیدم از اتاق رفتم بیرون رفتم سالون مادر همونجا بود وقتی منو دید اومد سمتم و گفت
م/ج: دختریه نهس فقط بخاطر نویه من که تویه شکمه تویه چیزی نمیگم وگرنه همین حالا از خونه پرتت میکردم
ات: نگران نباشید
بعد از این حرفم رفتم بیرون تویه حیات خواستم از عمارت برم بیرون اما نگهبان ها مانع شدن
نگهبان: نمی تونید برید
ات: چرا نمی تونم برم
نگهبان : ارباب دستور دادن که کسیو نزاریم از عمارت برن بیرون
ات : باشه
رفتم رویه مبل همونجا تویه حیات عمارت نشستم و داشتم فکر میکردم که چطور این بچه رو سقطش کنم دستمو گذاشتم رویه شکمم و بغضم گرفت
ببخشید مامانی من نمیتونم تو رو قبول کنم معذرت میخوام (با بغض )
ادامه دارد^^^^^^
۱۴.۵k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.