part 75
part 75
ات
وقتی مین وو اعتراف کرد که مامانو بابامو اون و پدرش کشتن شکه شدم یعنی همیه کارای که کردم تنفرم از جونکوک و کشتن بچیه خودم همیه این کارا رو رویه هیچی میکردم
جونکوک: شنیدی من غاتل نبودم اما تو خواستی بچمو بکشی بدتر از همه گولم زدی از اعتمادم سوءاستفاده کردی
ات: معذرت میخوام (با بغض )
جونکوک: هیچی با معذرت خواهی حل نمیشه
از رویه تخت بلند شدم و داشتم میرفتم پشته سرمو نگاه کردم و به ات گفتم
اینم بگم مین وو پسر عموی من بود پسر عموی که الان از وجودش با خبر شدم
ات: ن ..ن... نرو.. معذرت میخوام (با بغض)
جونکوک: واسیه معذرت خواهی خیلی دیره
بعد از این حرفم از اتاق رفتم بیرون
ات
بغضم شکست و اشکام سرازیر شدن
من چیکار کردم من چرا حرفای اون مین وو رو باور کردم دستمو گذاشتم رویه شکمم
من خواستم بچیه هق هق خودمو هق بکشم معذرت میخوام جونکوک (با گریه شدید )
))))))))))) ((((((((((((((
(دو روز بعد )
ات
امروز از بیمارستان مرخص میشم تو این دو روز جونکوک از دفعه هم نیومده دیدنم تویه اتاقم بودم با باز شدن در سرمو آوردم بالا جونکوک بود از دیدنش خیلی خوشحال شدم یعنی منو بخشیده رفت سمته کمد لباسم رو برداشت بدون هیچ حرفی کمکم کرد لباسمو عوض کردم و دستمو گرفت از تخت اومدم پایین هیچ حرفی نمیزد تا اینکه من سکوت رو شکستم و گفتم
جونکوک من
حونکوک نزاشت حرفمو بزنم و گفت
جونکوک : بریم عمارت
ات: باشه
از بیمارستان رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و رفتیم عمارت
جونکوک تا اتاق همراهم اومد من رفتم اتاق اما جونکوک رفت بیرون سوار ماشینش شد و رفت منم رفتم رویه تختم نشستم و گریم گرفت
همش تخصیره خودمه اگه حرفای جونکوک رو باور میکردم هیچی اینجوری نمی شد الان جونکوک ازم متنفره (با گریه)
نمیتونستم اشکامو نگهدارم اشکام همینجوری میریختن
ادامه دارد^^^^^^^
شرط ها
عضویت 272
ات
وقتی مین وو اعتراف کرد که مامانو بابامو اون و پدرش کشتن شکه شدم یعنی همیه کارای که کردم تنفرم از جونکوک و کشتن بچیه خودم همیه این کارا رو رویه هیچی میکردم
جونکوک: شنیدی من غاتل نبودم اما تو خواستی بچمو بکشی بدتر از همه گولم زدی از اعتمادم سوءاستفاده کردی
ات: معذرت میخوام (با بغض )
جونکوک: هیچی با معذرت خواهی حل نمیشه
از رویه تخت بلند شدم و داشتم میرفتم پشته سرمو نگاه کردم و به ات گفتم
اینم بگم مین وو پسر عموی من بود پسر عموی که الان از وجودش با خبر شدم
ات: ن ..ن... نرو.. معذرت میخوام (با بغض)
جونکوک: واسیه معذرت خواهی خیلی دیره
بعد از این حرفم از اتاق رفتم بیرون
ات
بغضم شکست و اشکام سرازیر شدن
من چیکار کردم من چرا حرفای اون مین وو رو باور کردم دستمو گذاشتم رویه شکمم
من خواستم بچیه هق هق خودمو هق بکشم معذرت میخوام جونکوک (با گریه شدید )
))))))))))) ((((((((((((((
(دو روز بعد )
ات
امروز از بیمارستان مرخص میشم تو این دو روز جونکوک از دفعه هم نیومده دیدنم تویه اتاقم بودم با باز شدن در سرمو آوردم بالا جونکوک بود از دیدنش خیلی خوشحال شدم یعنی منو بخشیده رفت سمته کمد لباسم رو برداشت بدون هیچ حرفی کمکم کرد لباسمو عوض کردم و دستمو گرفت از تخت اومدم پایین هیچ حرفی نمیزد تا اینکه من سکوت رو شکستم و گفتم
جونکوک من
حونکوک نزاشت حرفمو بزنم و گفت
جونکوک : بریم عمارت
ات: باشه
از بیمارستان رفتیم بیرون سوار ماشین شدیم و رفتیم عمارت
جونکوک تا اتاق همراهم اومد من رفتم اتاق اما جونکوک رفت بیرون سوار ماشینش شد و رفت منم رفتم رویه تختم نشستم و گریم گرفت
همش تخصیره خودمه اگه حرفای جونکوک رو باور میکردم هیچی اینجوری نمی شد الان جونکوک ازم متنفره (با گریه)
نمیتونستم اشکامو نگهدارم اشکام همینجوری میریختن
ادامه دارد^^^^^^^
شرط ها
عضویت 272
۷.۰k
۲۲ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.