فیک I am not criminal پارت ۹
اسم: I'm not criminal
کاپل های اصلی: ویکوک
کاپل های فرعی: سپ
ژانر:انگست_تراژدی_رمنس_جنایی_پلیسی_درام
نویسنده:kim miha
قسمت نهم: عاشق بودن را از تو آموختم
*انقدر در سیاهی چشمانت غرق شده بودم که یادم رفت که دیگر زندگی ای نیست*
بالاخره بعد تمام فرارهایمان از ترس هامون یک روز فرا میرسد که باید با ترسمان رو به رو شویم بدون این که بدانیم آن روز چه زمانی میرسد.
وزش باد راه رفتن را سخت کرده بود موهایش با باد میوزیدند و روی صورتش فرود میآمدند.
امروز هوا خیلی ناگهانی طوفانی شده بود و با وجود باد مردم به سختی میتوانستد از خانه بیرون بیایند.
را رفتنش را تند تر کرد تا زودتر به خانه اش برسد ولی زمان انگار ایستاده بود و قسط حرکت هم نداشت تا او از پا در آید.
امروز روز استراحت کردنش بود و او با یک پیاده روی همه چیز را خراب کرده بود و حالا مجبور بود نصف روزش را در این پارک بزرگ بگذارند تا باد اروم شود و به خانه برود با وجود این طوفان شدید حتی نمیتوانست راه برود پس ترجیح داد که کمی آنجا بشیند و به درختان خیره شود.
چشمانش را بست و اجازه داد که باد پوستش را نوازش کند.
کیم تهیونگ ساعت 21:30 بار نقاب دار
از وقتی پایش را به این شهر کوچک گذاشته بود فقط با یک بار روبه رو شده بود و هرشب به آنجا می آمد علاقه ای خاصی به آن بار داشت و همین باعث شده بود که ماسکش هم به صورتش اضافه کند.
این بار حس نا شناخته ای ولی خوبی بهش میداد و همین باعث میشد که هر روز مغزش آن را به اینجا برساند.
که میدانست شاید خاطرهای از او اینجا وجود داشت!
تقدیم به نگاهای قشنگشون^-^🖤🖤🖤
کاپل های اصلی: ویکوک
کاپل های فرعی: سپ
ژانر:انگست_تراژدی_رمنس_جنایی_پلیسی_درام
نویسنده:kim miha
قسمت نهم: عاشق بودن را از تو آموختم
*انقدر در سیاهی چشمانت غرق شده بودم که یادم رفت که دیگر زندگی ای نیست*
بالاخره بعد تمام فرارهایمان از ترس هامون یک روز فرا میرسد که باید با ترسمان رو به رو شویم بدون این که بدانیم آن روز چه زمانی میرسد.
وزش باد راه رفتن را سخت کرده بود موهایش با باد میوزیدند و روی صورتش فرود میآمدند.
امروز هوا خیلی ناگهانی طوفانی شده بود و با وجود باد مردم به سختی میتوانستد از خانه بیرون بیایند.
را رفتنش را تند تر کرد تا زودتر به خانه اش برسد ولی زمان انگار ایستاده بود و قسط حرکت هم نداشت تا او از پا در آید.
امروز روز استراحت کردنش بود و او با یک پیاده روی همه چیز را خراب کرده بود و حالا مجبور بود نصف روزش را در این پارک بزرگ بگذارند تا باد اروم شود و به خانه برود با وجود این طوفان شدید حتی نمیتوانست راه برود پس ترجیح داد که کمی آنجا بشیند و به درختان خیره شود.
چشمانش را بست و اجازه داد که باد پوستش را نوازش کند.
کیم تهیونگ ساعت 21:30 بار نقاب دار
از وقتی پایش را به این شهر کوچک گذاشته بود فقط با یک بار روبه رو شده بود و هرشب به آنجا می آمد علاقه ای خاصی به آن بار داشت و همین باعث شده بود که ماسکش هم به صورتش اضافه کند.
این بار حس نا شناخته ای ولی خوبی بهش میداد و همین باعث میشد که هر روز مغزش آن را به اینجا برساند.
که میدانست شاید خاطرهای از او اینجا وجود داشت!
تقدیم به نگاهای قشنگشون^-^🖤🖤🖤
۱۴.۸k
۱۰ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.