قسمت بیست و یکم مسابقه رمان از دیار حبیب
ماخواب نیستیم، نبودیم،منتظر اشـارتیم؟چه خبر شـده است؟ حبیب، بیتاب در میان شـیران،چشم میگردانـد و نگاهش به نگاه بنیهاشم گره میخورد:
شما نه،شـما بروید،شـما بنیهاشـمید، شـما اهل خانهاید. این آتشـی است که برجان همسایگان افتاده است؛ شـما محرمخانه اید،شمـا اهـل بیتیـد، برویـد و آسوده بخوابیـد که اینکار، کار ماست و منشا این آتش در خانه ماست. و بعـد رو میکنـد به بقیه و میگوید: من چه کردهام؟شـما چه کردهاید؟ ماچه کردهایم که بوي زبونی از مزارع حضور ما به مشام حرم رسـیده است؟ این ننگ نیست براي ما که حرم در مانـدن و نمانـدنمان تردیـد کنـد؟ این عار نیست براي ما که ما زنـده باشـیم و حرم در اضـطراب و التهاب باشد؟ عرق شـرم بر غرور شـیران مینشیند، یکی شرمگین میگوید: شاید آن خفاشوَشان که شبانه گریختهاند، اسباب این تردید شـدهانـد. حبیب میگویـد: هر چه باشـد من الان به سـمت خیام میروم، سـرم را برخاك آسـتانه حرم میگـذارم و عهد و بیعت بنـدگیام را بـاحرم تجدیـد میکنم. درچشم به هم زدنی حبیب و یـاران بر درگاه حرم فرود میآینـد، چون بازهاي شـکاري در کنار چشمه آبی. صداي حبیب براي اهل حرم آشناست:
اي آزادگان رسولالله! ما شمشیرهاي شماییم و شمشیرهاي جوانان شما جز برگردن بدخواهان شـما فرود نمیآید. و این مسنترین غلام شـما قسم میخورد که بتازد و یورش برد بر آنانکه در پی آسیب و گزنـد شـمایند. به خداونـدي خـدا سوگنـد که اگر انتظـار امر امام نبود، هم اکنون باشمشـیرهاي آخته بر دشـمن هجوم میبردیم و لحظهاي مهلتشان نمیدادیم. ما آمدهایم تا بیعت بندگیمان را با شـما تجدید کنیم. آمدهایم بگوییم که تا ملتقاي(تلاقی، جای دیدار کردن) شهادت دست از حمـایت امام و اهلبیت رسولالله بر نمیداریم. همه گردان و یلان ناگهان این صـداي آسـمانی را از شبسـتان حرم میشـنوند که :
مرحبا به شما اي پاكطینتان و غیور مردان!
حرم رسولالله را پاس دارید.
شما نه،شـما بروید،شـما بنیهاشـمید، شـما اهل خانهاید. این آتشـی است که برجان همسایگان افتاده است؛ شـما محرمخانه اید،شمـا اهـل بیتیـد، برویـد و آسوده بخوابیـد که اینکار، کار ماست و منشا این آتش در خانه ماست. و بعـد رو میکنـد به بقیه و میگوید: من چه کردهام؟شـما چه کردهاید؟ ماچه کردهایم که بوي زبونی از مزارع حضور ما به مشام حرم رسـیده است؟ این ننگ نیست براي ما که حرم در مانـدن و نمانـدنمان تردیـد کنـد؟ این عار نیست براي ما که ما زنـده باشـیم و حرم در اضـطراب و التهاب باشد؟ عرق شـرم بر غرور شـیران مینشیند، یکی شرمگین میگوید: شاید آن خفاشوَشان که شبانه گریختهاند، اسباب این تردید شـدهانـد. حبیب میگویـد: هر چه باشـد من الان به سـمت خیام میروم، سـرم را برخاك آسـتانه حرم میگـذارم و عهد و بیعت بنـدگیام را بـاحرم تجدیـد میکنم. درچشم به هم زدنی حبیب و یـاران بر درگاه حرم فرود میآینـد، چون بازهاي شـکاري در کنار چشمه آبی. صداي حبیب براي اهل حرم آشناست:
اي آزادگان رسولالله! ما شمشیرهاي شماییم و شمشیرهاي جوانان شما جز برگردن بدخواهان شـما فرود نمیآید. و این مسنترین غلام شـما قسم میخورد که بتازد و یورش برد بر آنانکه در پی آسیب و گزنـد شـمایند. به خداونـدي خـدا سوگنـد که اگر انتظـار امر امام نبود، هم اکنون باشمشـیرهاي آخته بر دشـمن هجوم میبردیم و لحظهاي مهلتشان نمیدادیم. ما آمدهایم تا بیعت بندگیمان را با شـما تجدید کنیم. آمدهایم بگوییم که تا ملتقاي(تلاقی، جای دیدار کردن) شهادت دست از حمـایت امام و اهلبیت رسولالله بر نمیداریم. همه گردان و یلان ناگهان این صـداي آسـمانی را از شبسـتان حرم میشـنوند که :
مرحبا به شما اي پاكطینتان و غیور مردان!
حرم رسولالله را پاس دارید.
- ۳.۰k
- ۲۶ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط