قسمت بیستم مسابقه رمان از دیار حبیب
پاهاي نافع سـست میشود آنچنانکه با تمام جانش بر پاهاي امام میافتـد: مادرم به عزایم بنشـیند اگر حتی ابر چنین خیالی لحظهاي در آسـمان دلم ظاهر شود. این شمشـیر من و هزار شمشـیر دشـمن، این اسب من و هزار اسب دشـمن، این تن ناقابل من، بوسهگاه هزار خنجر دشـمن. اي نـازنین! سوگنـدبه همـان خـدا که بر مـا منت نهاد و تو را به ما داد. به همان خـدا که ما را رهین لطف تو کرد، من تا آنسوي مرگ خویش از تو جـدا نخواهم شـد. امام این شاگرد پیروز در امتحان را با افتخار ازجا بلنـد میکند، با کرشـمهاي عرشـی، توان دوبارهاش میبخشـد و روانهاش میکنـد. امـا او نمیرود، نمیتوانـد برود؛جـامی دیگر، جرعهاي دیگر اي سـاقی ازلی!
به خیمه زینب رسـیدهاند، امام سرخم میکند و واردخیمه خواهر میشود. نافع بیرون حرم میماند و خیالش از خلال خیمه نفوذ میکند.خیال نـافع، زینب را در تشـهد آخر نـافله شب میبینـد و خیـال نافع،سـلام نماز زینب را هم میشـنود. نافع احساس میکنـد که حرم در
مقابل امام تمام قد میایسـتد و با نشسـتن امام، متواضـعانه فرو مینشـیند. اما خیال نافع همچنان در داخل حرم ایستاده میماند و این کلام زینب به امام را میشـنود: عزیز برادر! آیا اصحابت را آزمودهاي؟ آنقدر دل و دین دارند که تو را در میانه نبرد، تنها نگذارند و به دشـمن نسـپارند؟خیـال نـافع میشـنود که: آري خواهرم! نورچشـمم! روشـناي دلم! من آنان را آزمودهام، دلیرنـد، دلاورنـد،
سرافرازنـد، دوست شناسـند، دشـمنشـکارند و به این راه، راه من، ازکودکی به سـینه مادر، مأنوسترند، شـیفتهترند، عاشقترند.
نافع،خیال را گذاشته است وخود رفته است، آشفته دل و پریشانحال سر به بیابان نهاده است،گریه امانش را ربوده است و جنون بر تمام وجودش چنگ انـداخته است: حبیب! آي حبیب! این چه گاهِ خفتن است؟! بیا ببین در دل دختر رسول خدا چه میگذارد؟! ما خفتهایم و زینب، زینب، پریشـان است، مـا در آرامشـیم و عرش نـاآرام است، فلـک آشـفته است، ملـک بیقرار است، ما مرده ایم مگر، که روح مضـطر است، حیـات مضـطرب است، آفرینش در تب و تـاب است، بیـا، بیـاکـاري کنیم حبیب! حبیببنمظـاهر!
بیا خاکی به سـرکنیم. جنون نافع چون صاعقهاي در تن و جان حبیب میپیچـد و او را مارِ حیرت،گزیـده، ازجا میجهانـد. انگار خبر زلزله همراه دارد، در ادراف خیمهها میدود، هروله میکند، مینسیند، برمیخیزد ،فریاد میزند: ای غیرت زادگان! ای غیور مردان! ای شیر افکنان! ای شرف نژادان! ای فتوت تباران! گاهِ خفتن نیست! برخیزید بیایید!
در چشم به هم زدنی شیران نر از خیام بیشهها بیرون میجهند و حبیب را دوره میکنند: چه خبر شده است؟ دشمن یورش آورده؟
ادامه در پست بعد
به خیمه زینب رسـیدهاند، امام سرخم میکند و واردخیمه خواهر میشود. نافع بیرون حرم میماند و خیالش از خلال خیمه نفوذ میکند.خیال نـافع، زینب را در تشـهد آخر نـافله شب میبینـد و خیـال نافع،سـلام نماز زینب را هم میشـنود. نافع احساس میکنـد که حرم در
مقابل امام تمام قد میایسـتد و با نشسـتن امام، متواضـعانه فرو مینشـیند. اما خیال نافع همچنان در داخل حرم ایستاده میماند و این کلام زینب به امام را میشـنود: عزیز برادر! آیا اصحابت را آزمودهاي؟ آنقدر دل و دین دارند که تو را در میانه نبرد، تنها نگذارند و به دشـمن نسـپارند؟خیـال نـافع میشـنود که: آري خواهرم! نورچشـمم! روشـناي دلم! من آنان را آزمودهام، دلیرنـد، دلاورنـد،
سرافرازنـد، دوست شناسـند، دشـمنشـکارند و به این راه، راه من، ازکودکی به سـینه مادر، مأنوسترند، شـیفتهترند، عاشقترند.
نافع،خیال را گذاشته است وخود رفته است، آشفته دل و پریشانحال سر به بیابان نهاده است،گریه امانش را ربوده است و جنون بر تمام وجودش چنگ انـداخته است: حبیب! آي حبیب! این چه گاهِ خفتن است؟! بیا ببین در دل دختر رسول خدا چه میگذارد؟! ما خفتهایم و زینب، زینب، پریشـان است، مـا در آرامشـیم و عرش نـاآرام است، فلـک آشـفته است، ملـک بیقرار است، ما مرده ایم مگر، که روح مضـطر است، حیـات مضـطرب است، آفرینش در تب و تـاب است، بیـا، بیـاکـاري کنیم حبیب! حبیببنمظـاهر!
بیا خاکی به سـرکنیم. جنون نافع چون صاعقهاي در تن و جان حبیب میپیچـد و او را مارِ حیرت،گزیـده، ازجا میجهانـد. انگار خبر زلزله همراه دارد، در ادراف خیمهها میدود، هروله میکند، مینسیند، برمیخیزد ،فریاد میزند: ای غیرت زادگان! ای غیور مردان! ای شیر افکنان! ای شرف نژادان! ای فتوت تباران! گاهِ خفتن نیست! برخیزید بیایید!
در چشم به هم زدنی شیران نر از خیام بیشهها بیرون میجهند و حبیب را دوره میکنند: چه خبر شده است؟ دشمن یورش آورده؟
ادامه در پست بعد
۳.۵k
۲۶ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.