قسمت نوزدهم مسابقه رمان از دیار حبیب
🔰شب برزمین وزمان سایه انـداخته است.
⏺شب بر زمین و زمان سایه انداخته و تیرگی لحظه به لحظه غلیظتر و متراکمتر میشود. ماه چند شـبه،در گیر و دار با
ابرهاي سیاهی است که هر لحظه او را سختتر احاطه میکنند و خراش بر چهرهاش میاندازند.
خیمههـاي کوچک و محزون چون کودکان غریب وخسـته دست درگردن هم برده و هم را در آغوش گرفتهانـد؛کنـدوهایی که
آواي شـیرین قرآن از آنها متصاعـد میشود. نافعبنهلال دلش در خیمه تن بیتابی میکند؛ مبادا دشـمن نامرد بر محمل تاریکی بنشـیند و به خیام حرم یورش آورد، مبادا در خیال خائن دشـمن، محاصـره و هجومی ناگهانی شکل بگیرد. مبادا که من اینجا نشسته باشم...
از جا برمیخیزد، شمشـیر را بر کمر محکم میکند، ازخیمه بیرون میزند و باچشـمهاي مضطرب و مراقبش دشت را میکاود. این سایهاي است انگار در اطراف خیام حرم! دست را بر قبضه شمشـیر محکم میکنـد و محتاط و مراقب به سوي سایه پیش
میخزد. نزدیک و نزدیکتر میشود. سایه ازصداي نرم چکمهها برخاك، آرام روي برمیگراند؛ اي واي، نه، این سایه نیست،
نور محض است، نور مطلق است. امـام است! امـام در اینجـا چه میکنـد؟! در این نیمه شب هول برانگیز امام به چه کار ازخیمه در آمـده است؟! در این شبی که بایـد بر بستر آرامش قبـل از طوفان، لختی بیاسایـد، چرا رخت آسایش از تن کنـده است و پا به بیابان سپرده است؟!سؤال گفته یا نگفته نافع را امام به نرمی پاسخ میدهد: آمده بودم که فراز و نشـیبهاي این اطراف را بنگرم و براي
حرم در هجوم وحمله دشمن، مأمنی بیندیشم. توچطور؟ تو را چه نیتی از بستر خیزانده است و از خیمه در آورده است؟ نافع دست بر قلب میگـذارد، انگـار میخواهـد اضـطراب و نگرانی خود را بپوشانـد. کلامی که راهش را در گلو باز میکنـد نمیدانـد که پاسخ امام هست یا نه، اما نگفتنش را هم نمیتواند: من نگران شـمایم اي امام، چشـمم فدایتان! شما و این شب و تنهایی و دشمن و خبـاثت وسـفاکی، مبـادا...
کلام در گلوي نافع، بغض میشود، متراکم و بعـد آرامآرام تا پشت پلکها پیش میرود و آب میشود و از دیـدههـا فرو میریزد. امـام به مِهر دست او را در دست میگیرد، به لطف میفشـرد و او را بـا خود همگام میکنـد: چه جاي هراس اي نافع!؟ در وعـده خـدا که خلف وخلل راه نمییابد، میشود آنچه باید بشود. نافع، مریدانه با امام همگام میشود و به جاي هول و هراس،صـلابت و آرامش گامهاي امام درجانش مینشـیند.امام دست بر شانه نافع میگذارد و صمیمانه میپرسد:
هیـچ تمـایلی به پرهیز و گریز از این مهلکه در تو هست؟ واي! چه سؤال غریبی! نـافع و پرهیز؟ نـافع و گریز؟
ادامه در پست بعد
⏺شب بر زمین و زمان سایه انداخته و تیرگی لحظه به لحظه غلیظتر و متراکمتر میشود. ماه چند شـبه،در گیر و دار با
ابرهاي سیاهی است که هر لحظه او را سختتر احاطه میکنند و خراش بر چهرهاش میاندازند.
خیمههـاي کوچک و محزون چون کودکان غریب وخسـته دست درگردن هم برده و هم را در آغوش گرفتهانـد؛کنـدوهایی که
آواي شـیرین قرآن از آنها متصاعـد میشود. نافعبنهلال دلش در خیمه تن بیتابی میکند؛ مبادا دشـمن نامرد بر محمل تاریکی بنشـیند و به خیام حرم یورش آورد، مبادا در خیال خائن دشـمن، محاصـره و هجومی ناگهانی شکل بگیرد. مبادا که من اینجا نشسته باشم...
از جا برمیخیزد، شمشـیر را بر کمر محکم میکند، ازخیمه بیرون میزند و باچشـمهاي مضطرب و مراقبش دشت را میکاود. این سایهاي است انگار در اطراف خیام حرم! دست را بر قبضه شمشـیر محکم میکنـد و محتاط و مراقب به سوي سایه پیش
میخزد. نزدیک و نزدیکتر میشود. سایه ازصداي نرم چکمهها برخاك، آرام روي برمیگراند؛ اي واي، نه، این سایه نیست،
نور محض است، نور مطلق است. امـام است! امـام در اینجـا چه میکنـد؟! در این نیمه شب هول برانگیز امام به چه کار ازخیمه در آمـده است؟! در این شبی که بایـد بر بستر آرامش قبـل از طوفان، لختی بیاسایـد، چرا رخت آسایش از تن کنـده است و پا به بیابان سپرده است؟!سؤال گفته یا نگفته نافع را امام به نرمی پاسخ میدهد: آمده بودم که فراز و نشـیبهاي این اطراف را بنگرم و براي
حرم در هجوم وحمله دشمن، مأمنی بیندیشم. توچطور؟ تو را چه نیتی از بستر خیزانده است و از خیمه در آورده است؟ نافع دست بر قلب میگـذارد، انگـار میخواهـد اضـطراب و نگرانی خود را بپوشانـد. کلامی که راهش را در گلو باز میکنـد نمیدانـد که پاسخ امام هست یا نه، اما نگفتنش را هم نمیتواند: من نگران شـمایم اي امام، چشـمم فدایتان! شما و این شب و تنهایی و دشمن و خبـاثت وسـفاکی، مبـادا...
کلام در گلوي نافع، بغض میشود، متراکم و بعـد آرامآرام تا پشت پلکها پیش میرود و آب میشود و از دیـدههـا فرو میریزد. امـام به مِهر دست او را در دست میگیرد، به لطف میفشـرد و او را بـا خود همگام میکنـد: چه جاي هراس اي نافع!؟ در وعـده خـدا که خلف وخلل راه نمییابد، میشود آنچه باید بشود. نافع، مریدانه با امام همگام میشود و به جاي هول و هراس،صـلابت و آرامش گامهاي امام درجانش مینشـیند.امام دست بر شانه نافع میگذارد و صمیمانه میپرسد:
هیـچ تمـایلی به پرهیز و گریز از این مهلکه در تو هست؟ واي! چه سؤال غریبی! نـافع و پرهیز؟ نـافع و گریز؟
ادامه در پست بعد
۱۴.۷k
۲۶ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.