هیولای دریا . پارت ۱۳
الکس دازای رو کشون کشون برد داخل اتاقش تا استراحت کنه و چویا هم تلاش می کرد کشتیو از اون منطقه دور کنه و به مسیر برگردونه ! چیز عجیب اینجا بود که چویا میتونست کشتیو به بی راه های دزدای دریایی که قلمرو خودش ببره و فرار کنه ولی...اینکارو نکرد!
نزدیکای صبح بود و کشتی به مسیر برگشته بود و چویا تمام شب رو بیدار بود و الکس هم که کنار تخت دازای خوابش برده بود بیدار شد و اومد پیش چویا !!!
الکس : اینجارو !!! الکی نیست که به تو لقب زاده دریا رو دادن !!! خوب بلدی از پس این کشتی بر بیای !!!
+خب که چی !!! بیبینم دازای بیدار شد!!!
الکس : الاناست بیاد !!!
_اهای هویج متحرک!!!
+تو بیدار شدی !!! خوبه پس....
_زود باشش!!! از عرشه کشیتیم دور شو وگرنه همون طور که قبلا گفتم موهای نارنجیتو میگیرمو ازش قلمو درست میکنم و اون گردن خوش تراشتو از بدنت جدا میکنم و چشمای اقیانوسی آبیتم به عنوان یاقوت آبی میدم به پادشاه!!!!
چویا کپ کرده بود و از عرشه دور شد . الان دازای ازش تعریف کرد یا تهدیدش کرد ! اصلا این چه رفتاریه با کسی که جونشو نجات داد داره !!! حتی الکس هم شوکه بود !!! چشمای اقیانوسی آبی ! یاقوت آبی ! گردن خوش تراش ! اینا جدید بود ! از اون جایی که کل شب بیدار بود و خسته شده بود افکارش رو ول کرد و رو تخت ولو شد !!!
..........
الکس : میگم دازای !!!
_چیشده الکس !؟
الکس : این رفتارت با چویا....
_خیلی هم خوب بود !!!
الکس : آخه دازای.....!
_الکس!!! فکر کردم تو درکم میکنی !!!
الکس : من تو رو درک میکنم اما چویا نه !!! واسه همین نگرانم!!!
_آه!!!
الکس : دازای ! تو نمیتونی چویا رو مجبور کنی دوست داشته باشه !!!
_من یه دریا سالارم و اونم دزده دریایی که در بند منه و هر کاری بخوام باهاش میکنم !!!
الکس : آههه! خیلی کله شق شدی!!!
_بیبین کی داره به کی اینو میگه!!!
الکس : این یکی فرق داره تو داری با احساسات یکی بازی میکنی !!!!
_باشه بابا ! تو بردی ! ولی من میدونم دارم چیکار میکنم !
...................
بچه ها دوباره دستمو بریدم ( کف دستمو جر دادم ) و این دفه به جای اینکه دستمو ببندم خونشو خوردم !!! خون طعم باحالی داشت🤩
نزدیکای صبح بود و کشتی به مسیر برگشته بود و چویا تمام شب رو بیدار بود و الکس هم که کنار تخت دازای خوابش برده بود بیدار شد و اومد پیش چویا !!!
الکس : اینجارو !!! الکی نیست که به تو لقب زاده دریا رو دادن !!! خوب بلدی از پس این کشتی بر بیای !!!
+خب که چی !!! بیبینم دازای بیدار شد!!!
الکس : الاناست بیاد !!!
_اهای هویج متحرک!!!
+تو بیدار شدی !!! خوبه پس....
_زود باشش!!! از عرشه کشیتیم دور شو وگرنه همون طور که قبلا گفتم موهای نارنجیتو میگیرمو ازش قلمو درست میکنم و اون گردن خوش تراشتو از بدنت جدا میکنم و چشمای اقیانوسی آبیتم به عنوان یاقوت آبی میدم به پادشاه!!!!
چویا کپ کرده بود و از عرشه دور شد . الان دازای ازش تعریف کرد یا تهدیدش کرد ! اصلا این چه رفتاریه با کسی که جونشو نجات داد داره !!! حتی الکس هم شوکه بود !!! چشمای اقیانوسی آبی ! یاقوت آبی ! گردن خوش تراش ! اینا جدید بود ! از اون جایی که کل شب بیدار بود و خسته شده بود افکارش رو ول کرد و رو تخت ولو شد !!!
..........
الکس : میگم دازای !!!
_چیشده الکس !؟
الکس : این رفتارت با چویا....
_خیلی هم خوب بود !!!
الکس : آخه دازای.....!
_الکس!!! فکر کردم تو درکم میکنی !!!
الکس : من تو رو درک میکنم اما چویا نه !!! واسه همین نگرانم!!!
_آه!!!
الکس : دازای ! تو نمیتونی چویا رو مجبور کنی دوست داشته باشه !!!
_من یه دریا سالارم و اونم دزده دریایی که در بند منه و هر کاری بخوام باهاش میکنم !!!
الکس : آههه! خیلی کله شق شدی!!!
_بیبین کی داره به کی اینو میگه!!!
الکس : این یکی فرق داره تو داری با احساسات یکی بازی میکنی !!!!
_باشه بابا ! تو بردی ! ولی من میدونم دارم چیکار میکنم !
...................
بچه ها دوباره دستمو بریدم ( کف دستمو جر دادم ) و این دفه به جای اینکه دستمو ببندم خونشو خوردم !!! خون طعم باحالی داشت🤩
۵۳۰
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.