هفت خوان اسفندیار
#هفت_خوان_اسفندیار
#شاهنامه
#خوان_اول
خوان اول کشتن اسفندیار دو گرگ را
سخنگوی دهقان چو بنهاد خوان
یکی داستان راند از هفت خان
اسفندیار راه توران در پیش گرفت و با سپاهش تاخت تا به دو راهی رسید. سراپرده و خیمه زد و فرمود تاخوانی گستردند و می رود و رامشگر خواست و با بزرگان به بزم نشست. سپس دستور داد تا گرگسار را که همچنان در بند بود به مجلس بیاورند و چهار جام می دمادم به او نوشانید. آن گاه گفت:
«اگر به آنچه می پرسم پاسخ درست بدهی پس از پیروزی ترا به تاج و تخت توران می رسانم. اما اگر دروغ بگویی با خنجر به دو نیمت می کنم تا عبرت دیگران شود.» گرگسار گفت:«ای نامور از من جز راست نخواهی شنید.» اسفندیار پرسید رویین دژ کجاست و بهترین راه برای رسیدن به آن کدام است؟ گرگسار پاسخ داد:
«از سه راه می توان به آن دژ رسید. نخست راهی که از میان شهر و آب و آبادی می گذرد به سه ماه، دیگری از بیابان خشک و بی آب و گیاه می رود به دو ماه و راه سوم به یک هفته دژ می رسد اما پر است از شیر و گرگ و اژدها که کسی از آنها رهایی ندارد. افزون بر اینها فریب زن جادوست که یکی را از دریا به ماه می برد و یکی را درچاه می افکند و از اینها گذشته، دشواری سیمرغ و سرمای سخت و گرمای سوزان در پیش است. رسیدن به خود دژ نیز کار بسیاری دشواری است که دیوارهای بلندش بر ابرها می سایند و بر گرداگردش آب و رودی روان است که جز با کشتی نمی توان از آن گذشت. در دژ از سپاه گرفته تا کشتزار و درخت آن قدر فراوان است که اگر ارجاسپ صد سال در حصار بماند به هیچ چیز از بیرون نیازمند نخواهد بود. اسفندیار زمانی اندیشید و آن گاه سومین راه را برگزید. گرگسار گفت:
«شهریارا مگر از جان خود گذشته ای از این هفت خان به زور هم نمی توان گذشت.» اسفندیار گفت:«باش تا زور و دل مرا ببینی، تنها بگو در نخستین خان چه پیش خواهد آمد؟» گرگسار پاسخ داد:«ای بی باک در نخستین خان دو گرگ سترگ هست هر یک به بزرگی فیل، یکی نر و یکی ماده که شاخی چون شاخ آهو بر سر و دندانهایی چون شیر دارند.» اسفندیار اسیر را به زندان فرستاد و خود شب را به بزم نشست. چون خورشید برآمد اسفندیار با سپاهش رو به سوی راه هفت خان نهاد. در جایگاه نخست لشکرش را به پشوتن سپرد و خود خفتان پوشید و سوار اسب شبرنگ تنهایی پیش رفت. اسفندیار همچنان رفت تا به جایگاه گرگان رسید و آن دو گرگ چون دو فیل جنگجو بر او حمله بردند. مرد دلیر کمان را به زه کرد و بر آنها تیر پولادین بارید. هر دو جانور سست افتادند. اسفندیار فرود آمد و سرشان را برید. آن گاه سر و تن را از خون گرگان شست. رو به خورشید کرد و یزدان را نیایش کرد و برای این پیروزی سپاس ایزد را به جای آورد. در همان زمان پشوتن و سپاهیان به او رسیدند. و گرگان را کشته و وی را در حال نماز و نیایش دیدند، از دلاوریش در شگفت ماندند. اسفندیار فرمود تا خوانی گستردند و خورش و می آوردند. سپس اسیر بسته را فرا خواند و سه جام پیاپی به دستش داد و از خان دوم پرسید. گرگسار گفت:
«ای شیر دل فردا دو شیر به جنگت می آیند که عقاب را یارای پرواز بر آنها و نهنگ را تاب جنگیدن با آنان نیست.» اسفندیار خندید و سپاه را در تاریکی شب به سوی خان دوم به پیش برد.
ادامه...
#شاهنامه
#خوان_اول
خوان اول کشتن اسفندیار دو گرگ را
سخنگوی دهقان چو بنهاد خوان
یکی داستان راند از هفت خان
اسفندیار راه توران در پیش گرفت و با سپاهش تاخت تا به دو راهی رسید. سراپرده و خیمه زد و فرمود تاخوانی گستردند و می رود و رامشگر خواست و با بزرگان به بزم نشست. سپس دستور داد تا گرگسار را که همچنان در بند بود به مجلس بیاورند و چهار جام می دمادم به او نوشانید. آن گاه گفت:
«اگر به آنچه می پرسم پاسخ درست بدهی پس از پیروزی ترا به تاج و تخت توران می رسانم. اما اگر دروغ بگویی با خنجر به دو نیمت می کنم تا عبرت دیگران شود.» گرگسار گفت:«ای نامور از من جز راست نخواهی شنید.» اسفندیار پرسید رویین دژ کجاست و بهترین راه برای رسیدن به آن کدام است؟ گرگسار پاسخ داد:
«از سه راه می توان به آن دژ رسید. نخست راهی که از میان شهر و آب و آبادی می گذرد به سه ماه، دیگری از بیابان خشک و بی آب و گیاه می رود به دو ماه و راه سوم به یک هفته دژ می رسد اما پر است از شیر و گرگ و اژدها که کسی از آنها رهایی ندارد. افزون بر اینها فریب زن جادوست که یکی را از دریا به ماه می برد و یکی را درچاه می افکند و از اینها گذشته، دشواری سیمرغ و سرمای سخت و گرمای سوزان در پیش است. رسیدن به خود دژ نیز کار بسیاری دشواری است که دیوارهای بلندش بر ابرها می سایند و بر گرداگردش آب و رودی روان است که جز با کشتی نمی توان از آن گذشت. در دژ از سپاه گرفته تا کشتزار و درخت آن قدر فراوان است که اگر ارجاسپ صد سال در حصار بماند به هیچ چیز از بیرون نیازمند نخواهد بود. اسفندیار زمانی اندیشید و آن گاه سومین راه را برگزید. گرگسار گفت:
«شهریارا مگر از جان خود گذشته ای از این هفت خان به زور هم نمی توان گذشت.» اسفندیار گفت:«باش تا زور و دل مرا ببینی، تنها بگو در نخستین خان چه پیش خواهد آمد؟» گرگسار پاسخ داد:«ای بی باک در نخستین خان دو گرگ سترگ هست هر یک به بزرگی فیل، یکی نر و یکی ماده که شاخی چون شاخ آهو بر سر و دندانهایی چون شیر دارند.» اسفندیار اسیر را به زندان فرستاد و خود شب را به بزم نشست. چون خورشید برآمد اسفندیار با سپاهش رو به سوی راه هفت خان نهاد. در جایگاه نخست لشکرش را به پشوتن سپرد و خود خفتان پوشید و سوار اسب شبرنگ تنهایی پیش رفت. اسفندیار همچنان رفت تا به جایگاه گرگان رسید و آن دو گرگ چون دو فیل جنگجو بر او حمله بردند. مرد دلیر کمان را به زه کرد و بر آنها تیر پولادین بارید. هر دو جانور سست افتادند. اسفندیار فرود آمد و سرشان را برید. آن گاه سر و تن را از خون گرگان شست. رو به خورشید کرد و یزدان را نیایش کرد و برای این پیروزی سپاس ایزد را به جای آورد. در همان زمان پشوتن و سپاهیان به او رسیدند. و گرگان را کشته و وی را در حال نماز و نیایش دیدند، از دلاوریش در شگفت ماندند. اسفندیار فرمود تا خوانی گستردند و خورش و می آوردند. سپس اسیر بسته را فرا خواند و سه جام پیاپی به دستش داد و از خان دوم پرسید. گرگسار گفت:
«ای شیر دل فردا دو شیر به جنگت می آیند که عقاب را یارای پرواز بر آنها و نهنگ را تاب جنگیدن با آنان نیست.» اسفندیار خندید و سپاه را در تاریکی شب به سوی خان دوم به پیش برد.
ادامه...
۳.۹k
۱۰ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.