هفت خوان اسفندیار
#هفت_خوان_اسفندیار
#شاهنامه
#خوان_سوم
خوان سوم کشتن اسفندیار اژدها را
چون بامداد برآمد اسفندیار خفتان پوشید، لشکر را به پشوتن سپرد و خود در صندوق گردونه نشست و با اسبهای نیرومندش به سوی اژدها راند. اژدهای دمان که بانگ گردونه و اسبان را شنید، چون کوهی سیاه از جای جنبید، از کامش آتش بارید و دهانش را چون غاری سیاه گشود و بر پهلوان غرید. اسفندیار به یزدان پناه برد که ناگهان اژدها، اسبها و گردونه و صندوق را با یک نفس در کشید و فرو برد که تیغهای گردونه در کام و گلو گاهش ماند و دریایی از خون و زهر سبز رنگ از دهانش روان شد.
اژدها که توان فرو بردن یا بیرون راندن تیغها را نداشت سست گشت. اسفندیار از صندوق بیرون آمد و با شمشیرش مغز اژدها را شکافت. دودی از زهر او برخاست که پهلوان را مدهوش کرد و پشوتن و لشکریان گمان بردند که بر او گزندی رسیده زاری کنان به سویش شتافتند و بر تارکش گلاب ریختند. اسفندیار چشمان را گشود و گفت:
«از دود زهر بیهوش شدم، گزندی بر من نرسید» و چون مستان خود را به آب رساند و سر و تن شست، جامه نو پوشید و به درگاه ایزد نیایش کرد. اما گرگسار بداندیش از اینکه پهلوان را زنده دید دلش سیاه و اندوهگین شد. اسفندیار فرمود بر لب آب سراپرده زدند، خوان گستردند و می در آن نهادند و باز اسیر را پیش خواند. سه جام می لعل فام به او داد و از خان روز دیگر پرسید. گرگسار گفت در منزل فردا زن جادویی به دیدارت می آید که او را غول می نامند. لشکر بسیار دیده و گزندی بر او نرسیده. اگر بخواهد بیابان را به دریایی بیکران بدل می کند. به جوانی خود رحم کن و از همینجا باز گرد. اسفندیار خندید و گفت:«فردا به یاری خدای یگانه پشت و دل جادوان را می شکنم.»
#شاهنامه
#خوان_سوم
خوان سوم کشتن اسفندیار اژدها را
چون بامداد برآمد اسفندیار خفتان پوشید، لشکر را به پشوتن سپرد و خود در صندوق گردونه نشست و با اسبهای نیرومندش به سوی اژدها راند. اژدهای دمان که بانگ گردونه و اسبان را شنید، چون کوهی سیاه از جای جنبید، از کامش آتش بارید و دهانش را چون غاری سیاه گشود و بر پهلوان غرید. اسفندیار به یزدان پناه برد که ناگهان اژدها، اسبها و گردونه و صندوق را با یک نفس در کشید و فرو برد که تیغهای گردونه در کام و گلو گاهش ماند و دریایی از خون و زهر سبز رنگ از دهانش روان شد.
اژدها که توان فرو بردن یا بیرون راندن تیغها را نداشت سست گشت. اسفندیار از صندوق بیرون آمد و با شمشیرش مغز اژدها را شکافت. دودی از زهر او برخاست که پهلوان را مدهوش کرد و پشوتن و لشکریان گمان بردند که بر او گزندی رسیده زاری کنان به سویش شتافتند و بر تارکش گلاب ریختند. اسفندیار چشمان را گشود و گفت:
«از دود زهر بیهوش شدم، گزندی بر من نرسید» و چون مستان خود را به آب رساند و سر و تن شست، جامه نو پوشید و به درگاه ایزد نیایش کرد. اما گرگسار بداندیش از اینکه پهلوان را زنده دید دلش سیاه و اندوهگین شد. اسفندیار فرمود بر لب آب سراپرده زدند، خوان گستردند و می در آن نهادند و باز اسیر را پیش خواند. سه جام می لعل فام به او داد و از خان روز دیگر پرسید. گرگسار گفت در منزل فردا زن جادویی به دیدارت می آید که او را غول می نامند. لشکر بسیار دیده و گزندی بر او نرسیده. اگر بخواهد بیابان را به دریایی بیکران بدل می کند. به جوانی خود رحم کن و از همینجا باز گرد. اسفندیار خندید و گفت:«فردا به یاری خدای یگانه پشت و دل جادوان را می شکنم.»
۳.۴k
۱۰ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.