پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. م
پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم
پیرزن قبول کرد
فردا پیرمرد به کافه رفت
دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد
وقتی برگشت خونه، دید پیرزن
تو اتاق نشسته و گریه میکنه.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام!!
#شوخی
پیرزن قبول کرد
فردا پیرمرد به کافه رفت
دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد
وقتی برگشت خونه، دید پیرزن
تو اتاق نشسته و گریه میکنه.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام!!
#شوخی
۲.۹k
۱۳ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.