پیرمرد عاشق به زنش گفت بیا یادی از گذشته های دور کنیم م

پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم
پیرزن قبول کرد
فردا پیرمرد به کافه رفت
دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد
وقتی برگشت خونه، دید پیرزن
تو اتاق نشسته و گریه میکنه.
ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام!!
#شوخی
دیدگاه ها (۴)

من دارم از ته رویاهای قشنگ میام رفیق ...ته تموم تا صبح بیدار...

بی معرفت جان...تو که میدانستی یک روزی رفتنی هستی اجازه نمیدا...

زندگی زناشویی؛زندگی "ارباب رعیتی" نیست جناب محترم.وقتی برای ...

جان دلم...سکوت نکن...اصلا صدایت را برایم بالا ببرآن صدای بم ...

اولین مافیایی که منو بازی داد. پارت۴۲

تک پارتی تهیونگ:))))

Step brother p2

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط