جدایی باور نکردنی
جدایی باور نکردنی
#پارت۱۹
و تو دستش عم یه چیزی شبیه مداد بود اومد سمتم و گفت:
ا/ت:تهیونگ...اومدی ؟(خنده ی الکی)
تهیونگ: اهوم
ا/ت:خب ...میخواستم یه چیزی بهت بگم
تهیونگ: ا/ت الان خستم بزارش برای بعدا باشه ؟
ا/ت :ولی خیلی مهمه باید الان بگم وگرنه دیر میشه واسه فهمیدنش
تهیونگ: فقط بزارش واسه فردا
ا/ت:آخه خیلی مهمه
تهیونگ: گفتم بزارش واسه فردا (عصبانی از موهاش گرفت و پر کرد اون ور )
ا/ت:آخخخ....باشه (گریه )
"ویو ا/ت "
با گریه رفتم پایین ...اشکام جاری بودن و دلم درد میکرد ....چون خوردم به دیوار احساس میکردم که بچم رو هز دست دادم .آجوما وقتی دید دارم گریه میکنم با عجله اومد سمتم و ازم پرسید چی شده منم گفتم و زود رفتیم بیمارستان :
دکتر:خانوم ا/ت خدارو شکر که آسیبی به بچه تون نرسیده و بچه کاملا سالمه
ا/ت:ممنون دکتر
وقتی دکتر گفت حال بچم خوبه و چیزی براش نشده خیالم راحت شد
ا/ت:آجوما؟
آجوما: بله خانوم؟
ا/ت:میشه لطفا راجب به حامله بودنم به تهیونگ چیزی نگی خواهش میکنم
آجوما: باشه ...ولی خانوم شما باید هرچه زود تر به ارباب راجب به بچه بگید
ا/ت:به وقتش میگم ولی تو قول بده که با تهیونگ نگی
آجوما: بله حتما
با آجوما برگشتیم خونه شب ساعت ۱۱:۳۰ بود رفتم اتاق که دیدم تهیونگ رو تخت دراز کشیده اولش فکر کردم خوابیده ولی خواب نبود بیدار بود
تهیونگ: کجا بودی ؟
ا/ت:*وای الان چه غلطی بکنم*
تهیونگ: پرسیدم کجا بودی؟(عصبانی و کمی هم با حالت داد)
ا/ت:با آجوما توی آشپز خونه بودم !!
تهیونگ :اونجا هم نبودی!! ...راستش رو بگو کجا بودی ؟(کمی داد)
ا/ت:رفته بودم....
ادامه دارد
#پارت۱۹
و تو دستش عم یه چیزی شبیه مداد بود اومد سمتم و گفت:
ا/ت:تهیونگ...اومدی ؟(خنده ی الکی)
تهیونگ: اهوم
ا/ت:خب ...میخواستم یه چیزی بهت بگم
تهیونگ: ا/ت الان خستم بزارش برای بعدا باشه ؟
ا/ت :ولی خیلی مهمه باید الان بگم وگرنه دیر میشه واسه فهمیدنش
تهیونگ: فقط بزارش واسه فردا
ا/ت:آخه خیلی مهمه
تهیونگ: گفتم بزارش واسه فردا (عصبانی از موهاش گرفت و پر کرد اون ور )
ا/ت:آخخخ....باشه (گریه )
"ویو ا/ت "
با گریه رفتم پایین ...اشکام جاری بودن و دلم درد میکرد ....چون خوردم به دیوار احساس میکردم که بچم رو هز دست دادم .آجوما وقتی دید دارم گریه میکنم با عجله اومد سمتم و ازم پرسید چی شده منم گفتم و زود رفتیم بیمارستان :
دکتر:خانوم ا/ت خدارو شکر که آسیبی به بچه تون نرسیده و بچه کاملا سالمه
ا/ت:ممنون دکتر
وقتی دکتر گفت حال بچم خوبه و چیزی براش نشده خیالم راحت شد
ا/ت:آجوما؟
آجوما: بله خانوم؟
ا/ت:میشه لطفا راجب به حامله بودنم به تهیونگ چیزی نگی خواهش میکنم
آجوما: باشه ...ولی خانوم شما باید هرچه زود تر به ارباب راجب به بچه بگید
ا/ت:به وقتش میگم ولی تو قول بده که با تهیونگ نگی
آجوما: بله حتما
با آجوما برگشتیم خونه شب ساعت ۱۱:۳۰ بود رفتم اتاق که دیدم تهیونگ رو تخت دراز کشیده اولش فکر کردم خوابیده ولی خواب نبود بیدار بود
تهیونگ: کجا بودی ؟
ا/ت:*وای الان چه غلطی بکنم*
تهیونگ: پرسیدم کجا بودی؟(عصبانی و کمی هم با حالت داد)
ا/ت:با آجوما توی آشپز خونه بودم !!
تهیونگ :اونجا هم نبودی!! ...راستش رو بگو کجا بودی ؟(کمی داد)
ا/ت:رفته بودم....
ادامه دارد
۸.۳k
۱۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.