پارت 1
وقتی که این دفتر چه را پیدا کنید، من احتمالا دست در دست عشقم، در دنیای مردگان طوری میرقصم که فرشتگان به تماشای ما بنشینند...
این دفتر چه دیوار فولادی نام دارد. نامش را دیوار فولادی گذاشته ام چون شباهت بسیاری به زندگی ام دارد. دیوار به دلیل بدبختی هایی که از اول تا وسط زندگی ام همراهم بودند و فولادی به دلیل سختی هایی که معنای زندگی را به من آموختند. و تو... دختر زیبا تر ماه آسمانم. همیشه از من میپرسیدی که چطور پدرت را از دست دادم. تک تک لحظه های زندگی ام را در این دفتر چه نوشته ام. میخواهم به تو بگویم پدر تو در واقع هیچوقت مارا ترک نکرد... پدرت میان مردم زندگی میکرد اما تو خبری از آن نداشتی!
صفحه ی اول*نوشته های یونا*
امپراطور به جنگی میروند که دو سر باخت است. تمام تلاشم را کردم که به ایشان بفهمانم ولی ایشان نخواستند که بفهمند. منم دیگر تلاش نخواهم کرد فقط آرزو میکنم که زنده برگردند. ملکه بیشتر از همه ی ما نگران است ولی امپراتور اهمیتی به هیچ یک از نظرات اطرافیان خود نمیدهند.(سال هزار و ششصد و شصت و شش.شانزدهم دسامبر)
صفحه ی دوم*نوشته های یونا*
امپراطور امروز به جنگ خواهند رفت. پسرشان بر خلاف ما اصلا نگران نیست. گاهی به این فکر می افتم که ایشان دوست دارند پدرشان به جنگ بروند و دیگر برنگردد! اما قضاوت نمیکنم چون در حدی نیستم که او را قضاوت کنم. فقط برای ملکه آرزوی بیوه نشدن را میکنم!(سال هزار ششصد و شصت و شش. هجدهم ماه دسامبر)
صفحه ی سوم*نوشته های یونا*
آری... همانطور که هرکدام از ما حدس زده بود، امپراطور به جنگ رفتند و دیگر بر نمیگردند. ایشان به دیدار پروردگار بزرگ رفتند و ملکه را بیوه کردند. آنطور که خبر ها به گوش من رسیده است، ملکه حال بدی دارد... به او حق میدهم. چون هر کس دیگری جای او بود، همین حال را داشت... اما پسرش! چه بلایی به سر او می آید؟(سال هزار و ششصد و شصت و شش. بیستم ماه دسامبر)
ویو کارلا *شخصیتی که یادم رفت داخل معرفی بنویسم*
یعنی یونا توی اون قصر چیکاره بوده؟ چرا این دفتر چه رو به دخترش هدیه داده تا دخترش، بیورا، بفهمه که پدرش زندست؟ چرا همینجوری به بیورا گفته نشده که پدرش زندست؟ اصلا چرا صفحه ی چهارم و پنجم و ششم کنده شده؟ چه کسی کنده؟
این دفتر چه دیوار فولادی نام دارد. نامش را دیوار فولادی گذاشته ام چون شباهت بسیاری به زندگی ام دارد. دیوار به دلیل بدبختی هایی که از اول تا وسط زندگی ام همراهم بودند و فولادی به دلیل سختی هایی که معنای زندگی را به من آموختند. و تو... دختر زیبا تر ماه آسمانم. همیشه از من میپرسیدی که چطور پدرت را از دست دادم. تک تک لحظه های زندگی ام را در این دفتر چه نوشته ام. میخواهم به تو بگویم پدر تو در واقع هیچوقت مارا ترک نکرد... پدرت میان مردم زندگی میکرد اما تو خبری از آن نداشتی!
صفحه ی اول*نوشته های یونا*
امپراطور به جنگی میروند که دو سر باخت است. تمام تلاشم را کردم که به ایشان بفهمانم ولی ایشان نخواستند که بفهمند. منم دیگر تلاش نخواهم کرد فقط آرزو میکنم که زنده برگردند. ملکه بیشتر از همه ی ما نگران است ولی امپراتور اهمیتی به هیچ یک از نظرات اطرافیان خود نمیدهند.(سال هزار و ششصد و شصت و شش.شانزدهم دسامبر)
صفحه ی دوم*نوشته های یونا*
امپراطور امروز به جنگ خواهند رفت. پسرشان بر خلاف ما اصلا نگران نیست. گاهی به این فکر می افتم که ایشان دوست دارند پدرشان به جنگ بروند و دیگر برنگردد! اما قضاوت نمیکنم چون در حدی نیستم که او را قضاوت کنم. فقط برای ملکه آرزوی بیوه نشدن را میکنم!(سال هزار ششصد و شصت و شش. هجدهم ماه دسامبر)
صفحه ی سوم*نوشته های یونا*
آری... همانطور که هرکدام از ما حدس زده بود، امپراطور به جنگ رفتند و دیگر بر نمیگردند. ایشان به دیدار پروردگار بزرگ رفتند و ملکه را بیوه کردند. آنطور که خبر ها به گوش من رسیده است، ملکه حال بدی دارد... به او حق میدهم. چون هر کس دیگری جای او بود، همین حال را داشت... اما پسرش! چه بلایی به سر او می آید؟(سال هزار و ششصد و شصت و شش. بیستم ماه دسامبر)
ویو کارلا *شخصیتی که یادم رفت داخل معرفی بنویسم*
یعنی یونا توی اون قصر چیکاره بوده؟ چرا این دفتر چه رو به دخترش هدیه داده تا دخترش، بیورا، بفهمه که پدرش زندست؟ چرا همینجوری به بیورا گفته نشده که پدرش زندست؟ اصلا چرا صفحه ی چهارم و پنجم و ششم کنده شده؟ چه کسی کنده؟
۸.۰k
۲۵ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.