زوال عشق پارت سی و هشت مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_سی_و_هشت #مهدیه_عسگری
با صدایی برگشتم عقب و ناباور به بردیا خیره شدم...
تا اینجا تعقیبم کرده بود....اومد نزدیکم و با چشمایی سرخ و پر از اشک گفت:نرووو تنهام نزار...من بدون تو دووم نمیارم....قول میدم صب تا شب کار کنم تا تو بهترین زندگی و داشته باشی....میدونم بازم به پای خونه بابات نمیرسه ولی من سعی خودمو میکنم فقط تنهام نزاررر....طاقت نیاوردم و دوباره زدم زیر گریه....خواستم بگم من حاضرم تو یه جعبه کبریت و با یه نون خشک زندگی کنم فقط تو کنارم باشی.....
یهو در خونمون باز شد و بابا ازش اومد بیرون....
با دیدن ما دوتا کنار هم اخماش درهم شد و اومد نزدیکمون و بازوی منو کشید و با لحن بدی رو به بردیا گفت:پسره ی بی سر و پا تو اینجا چکار میکنی؟!....گم شو برو ....دیگه هم نبینم دور و بر خونه ی ما بپلکی....
دلم داشت آتیش میگرفت از اینکه بابا داره اینطوری غرور کسی که نفسم به نفسش بنده رو میشکونه...
بردیا با گریه گفت:آقای امیری ازتون خواهش میکنم....ما دوتا نفسمون به هم بنده...نمی تونیم بدون هم زندگی کنیم...میدونم که هانا هم از ترس شما داره مخالفت میکنه مگه نه هانا؟!...
هردوتاشون نگاشون به سمتم برگشت....
بابا با خشم و تهدید و بردیا با التماس....بردیا درست میگفت از ترس بابام داشتم مخالفت میکردم ولی نمی تونستم اینو به زبون بیارم چون میدونستم بابا یه بلایی سر بردیا میاره....کاشکی میتونستم بابا رو هل بدم کنار و دستای مردونه بردیا رو بگیرم و باهم به یه جای دور فرار کنیم....یه جایی که نه بابا باشه و نه سهیل....ولی میدونستم بابا پیدامون میکنه....
من نمی تونستم سر جون عشقم ریسک کنم....
بابا محکم تکونم داد و گفت: چته چرا لال شدی بگو که نمی خایش!!....نگاهی به صورت پر از درد و التماسش انداختم....سعی کردم به خاطر خودش هم که شده بی رحم باشم....
با لحن بی رحمی گفتم:من دیگه نمی خوامت بردیا.... اینو دیر فهمیدم ولی تو مرد رویاهای نیستی....
نمی تونی منو تامین کنی....
طاقت نیاوردم و سریع وارد خونه شدم....با گریه در ورودی رو باز کردم و با دیدن مامان با چشمای اشکی پریدم بغلش و از ته دل زار زدم که مامانم همراه با من گریه میکرد....
با صدایی برگشتم عقب و ناباور به بردیا خیره شدم...
تا اینجا تعقیبم کرده بود....اومد نزدیکم و با چشمایی سرخ و پر از اشک گفت:نرووو تنهام نزار...من بدون تو دووم نمیارم....قول میدم صب تا شب کار کنم تا تو بهترین زندگی و داشته باشی....میدونم بازم به پای خونه بابات نمیرسه ولی من سعی خودمو میکنم فقط تنهام نزاررر....طاقت نیاوردم و دوباره زدم زیر گریه....خواستم بگم من حاضرم تو یه جعبه کبریت و با یه نون خشک زندگی کنم فقط تو کنارم باشی.....
یهو در خونمون باز شد و بابا ازش اومد بیرون....
با دیدن ما دوتا کنار هم اخماش درهم شد و اومد نزدیکمون و بازوی منو کشید و با لحن بدی رو به بردیا گفت:پسره ی بی سر و پا تو اینجا چکار میکنی؟!....گم شو برو ....دیگه هم نبینم دور و بر خونه ی ما بپلکی....
دلم داشت آتیش میگرفت از اینکه بابا داره اینطوری غرور کسی که نفسم به نفسش بنده رو میشکونه...
بردیا با گریه گفت:آقای امیری ازتون خواهش میکنم....ما دوتا نفسمون به هم بنده...نمی تونیم بدون هم زندگی کنیم...میدونم که هانا هم از ترس شما داره مخالفت میکنه مگه نه هانا؟!...
هردوتاشون نگاشون به سمتم برگشت....
بابا با خشم و تهدید و بردیا با التماس....بردیا درست میگفت از ترس بابام داشتم مخالفت میکردم ولی نمی تونستم اینو به زبون بیارم چون میدونستم بابا یه بلایی سر بردیا میاره....کاشکی میتونستم بابا رو هل بدم کنار و دستای مردونه بردیا رو بگیرم و باهم به یه جای دور فرار کنیم....یه جایی که نه بابا باشه و نه سهیل....ولی میدونستم بابا پیدامون میکنه....
من نمی تونستم سر جون عشقم ریسک کنم....
بابا محکم تکونم داد و گفت: چته چرا لال شدی بگو که نمی خایش!!....نگاهی به صورت پر از درد و التماسش انداختم....سعی کردم به خاطر خودش هم که شده بی رحم باشم....
با لحن بی رحمی گفتم:من دیگه نمی خوامت بردیا.... اینو دیر فهمیدم ولی تو مرد رویاهای نیستی....
نمی تونی منو تامین کنی....
طاقت نیاوردم و سریع وارد خونه شدم....با گریه در ورودی رو باز کردم و با دیدن مامان با چشمای اشکی پریدم بغلش و از ته دل زار زدم که مامانم همراه با من گریه میکرد....
۴.۲k
۰۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.