زوال عشق پارت سی و نه مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_سی_و_نه #مهدیه_عسگری
زار زدم:مامان میدونم که بابا همه چیو بت گفته...
میدونم بهت گفته نفسم به نفسش بند بوده...میدونم بهت گفته که چقدر عاشقشم....میدونم که بهت گفتم میمیرم براش....گریه اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنم....
صدای عصبی بابا رو از پشت سرم شنیدم:زود گمشو بالا دختره خیره سر...حیف که به سهیل قول دادم کاری باهات نداشته باشم وگرنه لهت میکردم....
زود گورتو گم کن فردا باید برید برای آزمایش خون....
عصبی از مامان جدا شدم و درحالی که به سمت پلها میرفتم با گریه داد زدم:همتون برید به درک عوضیااااا....
بابا خیز برداشت به سمتم که مامان جیغ زد و جلوشو گرفت...
نگاهی با نفرت بهش انداختم و از پلها رفتم بالا....
در اتاقمو باز کردم و خودمو با گریه انداختم رو تخت....به تموم خاطراتمون فکر کردم...به موقع ای که داشتم اسیر دست اون اشغالا بشم و بردیا اومد نجاتم داد....به کل کلای بعدش...به موقعی که تو سوپش فلفل ریختم و اونم با سوسک تلافی کرد...به کل کلامون و دستور دادناش تو مغازه واسه حرص دادنم....به خاطرات فکر میکردم و زار میزد....خدایا اگه میخای امتحانم کنی باید بگم جونمو بگیر ولی اینکارو نکن....از اون موقع ای که عاشق بردیا شدم ایمانم به خدا محکمتر شده چون میدونم اون بردیا رو بهم داد.... ولی نمیدونم چرا ازم گرفتش....
چند دقیقه بعد در به صدا دراومد که با صدای گرفته گفتم بفرمایید....خدمتکار اومد و چمدونامو گذاشت و رفت... میدونستم مامان میخاد تنها باشم و پیشم نمیاد...تا شب داشتم گریه میکردم و در اتاق و قفل کرده بودم که مامان موقع شام اومد صدام کرد که بلند داد زدم: نمیخورممممممم ایشالله کوفت بخورممم....مامانم بیچاره سعی میکرد ارومم کنه که دید فایده نداره رفت.....
گوشیم زنگ خورد...حال نداشتم جواب بدم.....
دوباره زنگ خورد که برش داشتم:بله؟!؟؟؟...
صدای مریم با گریه تو گوشم پیچید:هاناااا....
با هول از جام پاشدم و گفتم:چیشدهههه؟!...برای بردیا اتفاقی افتادههه؟!....
دیدم حرفی نمیزنه و فقط داره گریه میکنه....
با جیغ گفتم:دِ جون بکن...
فقط شنیدم گفت:بردیا خودکشی کرده....
زار زدم:مامان میدونم که بابا همه چیو بت گفته...
میدونم بهت گفته نفسم به نفسش بند بوده...میدونم بهت گفته که چقدر عاشقشم....میدونم که بهت گفتم میمیرم براش....گریه اجازه نداد بیشتر از این حرف بزنم....
صدای عصبی بابا رو از پشت سرم شنیدم:زود گمشو بالا دختره خیره سر...حیف که به سهیل قول دادم کاری باهات نداشته باشم وگرنه لهت میکردم....
زود گورتو گم کن فردا باید برید برای آزمایش خون....
عصبی از مامان جدا شدم و درحالی که به سمت پلها میرفتم با گریه داد زدم:همتون برید به درک عوضیااااا....
بابا خیز برداشت به سمتم که مامان جیغ زد و جلوشو گرفت...
نگاهی با نفرت بهش انداختم و از پلها رفتم بالا....
در اتاقمو باز کردم و خودمو با گریه انداختم رو تخت....به تموم خاطراتمون فکر کردم...به موقع ای که داشتم اسیر دست اون اشغالا بشم و بردیا اومد نجاتم داد....به کل کلای بعدش...به موقعی که تو سوپش فلفل ریختم و اونم با سوسک تلافی کرد...به کل کلامون و دستور دادناش تو مغازه واسه حرص دادنم....به خاطرات فکر میکردم و زار میزد....خدایا اگه میخای امتحانم کنی باید بگم جونمو بگیر ولی اینکارو نکن....از اون موقع ای که عاشق بردیا شدم ایمانم به خدا محکمتر شده چون میدونم اون بردیا رو بهم داد.... ولی نمیدونم چرا ازم گرفتش....
چند دقیقه بعد در به صدا دراومد که با صدای گرفته گفتم بفرمایید....خدمتکار اومد و چمدونامو گذاشت و رفت... میدونستم مامان میخاد تنها باشم و پیشم نمیاد...تا شب داشتم گریه میکردم و در اتاق و قفل کرده بودم که مامان موقع شام اومد صدام کرد که بلند داد زدم: نمیخورممممممم ایشالله کوفت بخورممم....مامانم بیچاره سعی میکرد ارومم کنه که دید فایده نداره رفت.....
گوشیم زنگ خورد...حال نداشتم جواب بدم.....
دوباره زنگ خورد که برش داشتم:بله؟!؟؟؟...
صدای مریم با گریه تو گوشم پیچید:هاناااا....
با هول از جام پاشدم و گفتم:چیشدهههه؟!...برای بردیا اتفاقی افتادههه؟!....
دیدم حرفی نمیزنه و فقط داره گریه میکنه....
با جیغ گفتم:دِ جون بکن...
فقط شنیدم گفت:بردیا خودکشی کرده....
۶.۲k
۰۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.