زوال عشق پارت سی و هفت مهدیه عسگری
#زوال_عشق #پارت_سی_و_هفت #مهدیه_عسگری
محکم بازوهام و گرفت و تکونم داد و با اشک گفت:پس چرا بازیم داددددی؟!....چرا امیدوارم کردی؟!....
بلند گریه میکردم و جوابی نداشتم که بدم....دستاش شل شدن و نشست رو زمین....
حالا دیگه موقعیت جور بود....لبخند تلخی زدم و گفتم:حالا که دیگه فهمیدی!!!...پس دیگه لزومی نداره من اینجا بمونم....دیگه نتونستم تحمل کنم و با هق هق از اتاقش زدم بیرون....خیلی خلاصه به نسرین جون و مریم گفتم دیگه نمیخام با بردیا باشم....
هرچی سوال پیچ کردن جواب ندادم و رفتم تو اتاق مشترک خودمو مریم و درو قفل کردم...به در زدناشونم اهمیت ندادم....
هر لباسی و که از کمد توی چمدونم میزاشتم همراهش زار زار گریه میکردم.....دلم خون بود..خووون....هیچوقتِ هیچوقت بابامو نمی بخشم....
چمدونم و که بستم از جام بلند شدم و با دلتنگی جای جای اتاق و نگاه کردم و زار زدم....
همون موقع که من از اتاق اومدم بیرون بردیا هم اومد بیرون و با دیدن من کفرش دراومد و گفت:چیه تو که باید خوشحال باشی داری میری پس این اشکا ماله چیه؟!....حتما از خوشحالیه!!!....
با این حرفش گریم بلندتر شد که جری به سمتم اومد و با حالی نزار و با بغض گفت:خواهش میکنم هانا...راستشو بگو چرا اینکارو میکنی....
هردومونو عذاب نده....
خاستم بگم دلیلم تویی....دلیلم زندگی توعه...دلیلم خوشبختی و نفس کشیدن توعه....
ولی چیزی نگفتم و با عصبانیت گفتم:همین که گفتم دیگه نمیخامت....
نسرین جون و مریم و که اونا هم داشتن گریه میکردن و بازم پی این بودن که چیشده رو بغل کردم و در گوش مریم گفتم:کاری داشتی شمارمو که داری؟!....
سری تکون داد که چشامو محکم رو هم فشردم و بعد سریع از خونشون خارج شدم...
تا از خونه خارج شدم دوباره بغضم ترکید.....
دستمو جلوی دهنم گرفتم و با تمام توان زار زدم....
یه تاکسی گرفتم و ادرس خونمون و بهش دادم....
راننده بیچاره هم با تعجب نگام میکرد...
وقتی رسیدیم پیاده شدم و پولو بهش دادم و به سمت در بزرگمون رفتم....زنگ و زدم و...
محکم بازوهام و گرفت و تکونم داد و با اشک گفت:پس چرا بازیم داددددی؟!....چرا امیدوارم کردی؟!....
بلند گریه میکردم و جوابی نداشتم که بدم....دستاش شل شدن و نشست رو زمین....
حالا دیگه موقعیت جور بود....لبخند تلخی زدم و گفتم:حالا که دیگه فهمیدی!!!...پس دیگه لزومی نداره من اینجا بمونم....دیگه نتونستم تحمل کنم و با هق هق از اتاقش زدم بیرون....خیلی خلاصه به نسرین جون و مریم گفتم دیگه نمیخام با بردیا باشم....
هرچی سوال پیچ کردن جواب ندادم و رفتم تو اتاق مشترک خودمو مریم و درو قفل کردم...به در زدناشونم اهمیت ندادم....
هر لباسی و که از کمد توی چمدونم میزاشتم همراهش زار زار گریه میکردم.....دلم خون بود..خووون....هیچوقتِ هیچوقت بابامو نمی بخشم....
چمدونم و که بستم از جام بلند شدم و با دلتنگی جای جای اتاق و نگاه کردم و زار زدم....
همون موقع که من از اتاق اومدم بیرون بردیا هم اومد بیرون و با دیدن من کفرش دراومد و گفت:چیه تو که باید خوشحال باشی داری میری پس این اشکا ماله چیه؟!....حتما از خوشحالیه!!!....
با این حرفش گریم بلندتر شد که جری به سمتم اومد و با حالی نزار و با بغض گفت:خواهش میکنم هانا...راستشو بگو چرا اینکارو میکنی....
هردومونو عذاب نده....
خاستم بگم دلیلم تویی....دلیلم زندگی توعه...دلیلم خوشبختی و نفس کشیدن توعه....
ولی چیزی نگفتم و با عصبانیت گفتم:همین که گفتم دیگه نمیخامت....
نسرین جون و مریم و که اونا هم داشتن گریه میکردن و بازم پی این بودن که چیشده رو بغل کردم و در گوش مریم گفتم:کاری داشتی شمارمو که داری؟!....
سری تکون داد که چشامو محکم رو هم فشردم و بعد سریع از خونشون خارج شدم...
تا از خونه خارج شدم دوباره بغضم ترکید.....
دستمو جلوی دهنم گرفتم و با تمام توان زار زدم....
یه تاکسی گرفتم و ادرس خونمون و بهش دادم....
راننده بیچاره هم با تعجب نگام میکرد...
وقتی رسیدیم پیاده شدم و پولو بهش دادم و به سمت در بزرگمون رفتم....زنگ و زدم و...
۲.۷k
۰۷ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.