گرگ وحشی

گـرگ‌ وحشــی🐺⛓️
𝑷_3
✧𝐵𝐿
شرکتی که برای استخدام آگهی گذاشته بود خیلی شرکت بزرگی بود.
برای همینه که حقوق زیادی هم میدن.
شرکت خیلی شلوغ بود.
به طرف منشی رفتم.
+بـ..ببخشید،من..برای آگهی اینجام
منشی لبخند زد و یه برگه بهم داد.
_بله،مشخصاتتون رو اینجا بنویسید
مشخصاتمو نوشتم و دادم بهش.
_یه لحظه منتظر بمونید من الان میام.
روی صندلی نشستم.
کارمندایی که اینجا کار میکنن حتما خیلی پولدارن.
همینطور که داشتم به اطراف نگاه میکردم به بوی آشنا اومد.
بوی گل رز،همون بویی که روحمو نوازش میکرد.
سرمو چرخوندم،چشمم افتاد به همون مردی که دیروز توی بارون دیدم.
یه بادیگار کنارش بود و با غرور راه می‌رفت
همه تعظیم میکردن و بهش سلام میدادن.
_سلام آقای مین
_خوش اومدید،صبح بخیر
آقای مین؟
اون رعیس شرکته؟
داشتم بهش نگاه میکردم که اونم نگاهش افتاد بهم.
نگاهشو ازم گرفت و به راهش ادامه داد.
لحظه ای بعد منشی اومد و گفت:مشکلی نداره،میتونی از همین الان کارتو شروع کنی
عالیه،فقط امیدوارم اینجا بدشانسی نیارم.
ساعت هفت عصر بود.
از صبح دارم کار میکنم،واقعا خسته شدم.
فقط یکم دیگه مونده،بعدش میتونم برم خونه.
مشغول جارو زدن بودم که با یه صدا چرخیدم.
_بازهم همو دیدیم
همون مرد..
دستپاچه شدم،تعظیمی کردم.
+سـ..سلام،بله..درسته
سر تا پا نگاهم کرد و نگاهشو روی چشمام قفل کرد.
_میتونم اسمتو بپرسم؟،بنظر میاد سنت پایین باشه
لب زدم و جوابشو دادم
+من..پارک جیمین هستم،بله..نوزده سالمه
ابروهاشو انداخت بالا و سرشو آروم تکون داد
_خوشوقتم،مین شوگا
دستمو به سمتش داراز کردم و لبخندی زدم.
_منم همینطور
دستاش توی جیباش بودن.
نگاهی به دستم انداخت و بعد نگاهی به من.
دستام..دستام کثیفه!
ای جیمین احمق..با چه عقلی اینکارو کردی؟
نکنه انتظار داری با همچین دست کثیفی دست بده بهت؟
سریع دستمو انداختم و عذر خواهی کردم.
_نیازی به عذر خواهی نیست
و بعد با همون قیافه سردش از کنارم گذشت و رفت.
هوفی کشیدم و بدون توجه به افکارم دوباره مشغول نظافت کاری شدم.
دیر وقت بود و فقط چند تا کارمند توی شرکت مونده بودن.
داشتم آماده میشدم برم که یهو یه امگای بامزه وارد شرکت شد و به سمتم اومد.
_ببخشید،اقای مین شوگا رو کجا میتونم ببینم؟
بوی ملایم ارکیده میداد.
جوابش رو دادم.
+فکر کنم طبقه دوم باشن
از پشت صدای شوگا اومد و دوتامون چرخیدیم.
_جونگ کوک..چرا اومدی اینجا؟
با اسم کوچیک صداش زد؟
نکنه دوست پسرشه؟
جونگ کوک به اطراف نگاهی انداخت و جوابشو داد.
_حتی اجازه ندارم اینجا هم بیام؟
ادامه دارد.
دیدگاه ها (۰)

گـرگ‌ وحشــی🐺⛓️𝑷_2✧𝐵𝐿چند قدم رفتم عقب و سرمو انداختم پایین ب...

گـرگ‌ وحشــی🐺⛓️𝑷_1✧𝐵𝐿چند روزی میشد که آسمون سئول ابری بود،ام...

پارت ۱۷ فیک دور اما آشنا

پارت ۳۹ فیک دور اما آشنا

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط