زندگی جدید پارت ۴۷
زندگی جدید پارت ۴۷
ویو هان
خیلی از این ماجرا خوشحال بودم و تو فکر خودم بودم که یهو دیدم یایام رفته منم رفتم توی خونه رو دیدم و خیلی خوشگل بود و هانا هم باید میدید از خونه اومدم بیرون و در رو قفل کردم و سوار ماشین شدم و رفتم خونه هانا و اونجا وایسادم و بهش زنگ زدم
_الو جانم
+هانا میشه حاضر بشی؟
_واسه چی؟
+میخوام بریم یه جایی
_اومم باشه الان حاضر میشم
+باشه خدافظ
☆☆☆☆☆
ویو هانا
حوصلم سر رفته بود و داشتم برای شام کمک مامانم میکردم که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره و رفتم گوشیم رو گرفتم و دیدم هان بود و جواب دادم و گفت که بریم یه جایی و منم قبول کردم و رفتم بالا لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین دیدم اومده و سوار شدم توی راه بودیم و حرفس هم نزد که قراره کجا بریم که به یه خونه خوشگل رسیدیم و اونجا نگه داشت و پیاده شد و به من نگاه کرد که پیاده بشم
هانا: اینجا کجاست؟
هان: بیا میفهمی
خیلی خوشحال بودم دستشو گرفتم و درو باز کردم و بردمش توی خونه
هان: نظرت چیه؟
هانا: خوشگله ولی ما چرا اینجاییم
هان: یعنی هنوز نفهمیدی چرا اوردمت اینجا
هانا: نه من از کجا بدو....
یکم که فکر کردم با خودم گفتم حتما قراره توی این خونه با هان زندگی کنم و خیلی خوشحال شدم
هانا: من و تو قراره اینجا زندگی کنیم؟
هان: خیلی باهوشی ها
هانا:*خز ذوق*
ولی این خونه باید خیلس گرون باشه چجوری خریدیش؟
هان: نخریدم بابا بهمون داد
هانا: بابا؟ خب این خونه خیلی گرونه
هان: اون خیلی وقته این خونه رو داره و به ما چیزی نگفته بود
هانا: چرا نگفته بود؟
هان: میخواست ببینه من زودتر ازدواج میکنم یا لینو
هانا: تا بعد این خونه رو بده به اون؟
هان: اره حالا موافقی باهاش؟
هانا: معلومه که موافقم
هان: خب حالا نمیخوای بقیه جاهاش رو ببینی؟
هانا: چرا بریم
همه جای خونه مثل حیاط و حالش خوشگل و تمیز بود به قدری که انگاری تازه این خونه خریده شده بود
هانا: بنظرت رمز در رو چی بزاریم؟
هان: به نکته خوبی اشاره کردی
وقتی که اسم از رمز در اورد فهمیدم چی بزارم و بهتر از تاریخ روزی که باهم اشنا شدیم پیدا نکردم و همون رو گذاشتم رمز در
هانا: چرا اینو گزاشتی؟
هان: خب ما توی همین روز همدقگرو دیدیم
هانا: تو یادته چه موقه ای باهم اشنا شدیم؟
هان: معلومه که یادمه من اونروز رو توی یه برگه یادداشت کردم
هانا: اومم اونوقت چرا؟
هان: چون از همون اول ازت خوشم اومده بود
هانا: اها خوبه که میدونستی قراره مال خودت بشم
هان: اره خب دیگه بیا بریم
هانا: باشه بریم
توی راه بودیم و داشتیم میرفتیم و با خودم گفتم که حتما باید اینجارو به میسو نشون بدم و ببینم نظرش چیه البته باید ادرس خونه رو یاد بگیرم تا بتونم ببرمش اونجا
هانا: هان
هان: جانم
هانا: میشه ادرس خونه رو بفرستی؟
هان: باشه
ویو هان
خیلی از این ماجرا خوشحال بودم و تو فکر خودم بودم که یهو دیدم یایام رفته منم رفتم توی خونه رو دیدم و خیلی خوشگل بود و هانا هم باید میدید از خونه اومدم بیرون و در رو قفل کردم و سوار ماشین شدم و رفتم خونه هانا و اونجا وایسادم و بهش زنگ زدم
_الو جانم
+هانا میشه حاضر بشی؟
_واسه چی؟
+میخوام بریم یه جایی
_اومم باشه الان حاضر میشم
+باشه خدافظ
☆☆☆☆☆
ویو هانا
حوصلم سر رفته بود و داشتم برای شام کمک مامانم میکردم که دیدم گوشیم داره زنگ میخوره و رفتم گوشیم رو گرفتم و دیدم هان بود و جواب دادم و گفت که بریم یه جایی و منم قبول کردم و رفتم بالا لباسام رو عوض کردم و رفتم پایین دیدم اومده و سوار شدم توی راه بودیم و حرفس هم نزد که قراره کجا بریم که به یه خونه خوشگل رسیدیم و اونجا نگه داشت و پیاده شد و به من نگاه کرد که پیاده بشم
هانا: اینجا کجاست؟
هان: بیا میفهمی
خیلی خوشحال بودم دستشو گرفتم و درو باز کردم و بردمش توی خونه
هان: نظرت چیه؟
هانا: خوشگله ولی ما چرا اینجاییم
هان: یعنی هنوز نفهمیدی چرا اوردمت اینجا
هانا: نه من از کجا بدو....
یکم که فکر کردم با خودم گفتم حتما قراره توی این خونه با هان زندگی کنم و خیلی خوشحال شدم
هانا: من و تو قراره اینجا زندگی کنیم؟
هان: خیلی باهوشی ها
هانا:*خز ذوق*
ولی این خونه باید خیلس گرون باشه چجوری خریدیش؟
هان: نخریدم بابا بهمون داد
هانا: بابا؟ خب این خونه خیلی گرونه
هان: اون خیلی وقته این خونه رو داره و به ما چیزی نگفته بود
هانا: چرا نگفته بود؟
هان: میخواست ببینه من زودتر ازدواج میکنم یا لینو
هانا: تا بعد این خونه رو بده به اون؟
هان: اره حالا موافقی باهاش؟
هانا: معلومه که موافقم
هان: خب حالا نمیخوای بقیه جاهاش رو ببینی؟
هانا: چرا بریم
همه جای خونه مثل حیاط و حالش خوشگل و تمیز بود به قدری که انگاری تازه این خونه خریده شده بود
هانا: بنظرت رمز در رو چی بزاریم؟
هان: به نکته خوبی اشاره کردی
وقتی که اسم از رمز در اورد فهمیدم چی بزارم و بهتر از تاریخ روزی که باهم اشنا شدیم پیدا نکردم و همون رو گذاشتم رمز در
هانا: چرا اینو گزاشتی؟
هان: خب ما توی همین روز همدقگرو دیدیم
هانا: تو یادته چه موقه ای باهم اشنا شدیم؟
هان: معلومه که یادمه من اونروز رو توی یه برگه یادداشت کردم
هانا: اومم اونوقت چرا؟
هان: چون از همون اول ازت خوشم اومده بود
هانا: اها خوبه که میدونستی قراره مال خودت بشم
هان: اره خب دیگه بیا بریم
هانا: باشه بریم
توی راه بودیم و داشتیم میرفتیم و با خودم گفتم که حتما باید اینجارو به میسو نشون بدم و ببینم نظرش چیه البته باید ادرس خونه رو یاد بگیرم تا بتونم ببرمش اونجا
هانا: هان
هان: جانم
هانا: میشه ادرس خونه رو بفرستی؟
هان: باشه
۱۱.۵k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.