زندگی جدید پارت ۴۵
زندگی جدید پارت ۴۵
هان: کی بود؟
هانا: ای ان بود
هان: چی گفت؟
هانا: گفت بیا پیش ما دلمون برات تنگ شده
هان: باش بریم
رفتیم خونه و همه دور هانا جمع شدن دیدم فلیکس نبود و گفتم شاید تو اتاقشه رفتم بالا تو اتاقش که دیدم همونجاست دستبندش رو گذاشتم رو میز اتاقش
هان: نمیایی پایین؟
فلیکس: پایین چخبره؟
هان: پاشو هانا اومده
فلیکس: با هانا اومدی؟
هان: اره پاشو
فلیکس: باشه بریم
☆☆☆☆☆
ویو هانا
رفتیم خونه پیش بقیه و وقتی رفتم تو همه دورم جمع شدن و خوشحال بودن و منم خوشحال بودم اونا مثل برادرای واقعی خودم میمونن چون وقتی من نبودم خودشون هوای هان رو داشتن و نذاشتن اب تو دلش تکون بخوره
چان: ای ان لباستو حمع کن تازه خریدیش
ای ان: باشه بابا وایسا
هانا: لباس خریدی؟
ای ان: اره برای عروسی تو و هان
هانا: افرین.. راستی فلیکس کجاست؟
سونگمین: داره میاد
هانا: سلام
فلیکس: سلام چه عجب اومدی اینجا
هانا: دیدم دلتون برام تنگ شده دیگه اومدم
فلیکس: منظورت بقیست من دلم تنگ نشد
هانا:*پوکر نگاهش میکنه*
فلیکس: هه هه شوخی کردم
چانگبین: راستی هیون کجاست؟
هانا: با میسو رفته بیرون
لینو: تو از کجا میدونی؟
هانا: عه وا من تورو ندیدم
لینو: سه ساعته اینجا وایسادما
هانا: ماشالا انقدر زیادین ادم میمونه کدومو نگاه کنه
لینو: خب بگو داشتی میگفتی
هانا: با هان رفتم کافه بعد اونجا میسو رو دیدم
چانگبین: من گفتم هیون
هانا: خب هیون هم تو ماشین بود دیگه رفتم پیشش
هان: خب دیگه بریم
بنگ چان: کجا تازه اومده
هانا: راستی دستبنده...
هان: دادم بهش
هانا: اها اوکی خب دیگه من برم
ای ان: ای بابا
لینو: اشکال نداره بعد از عروسیش میاریمش اینجا
ای ان: اره یه شب اینجا میمونی
هانا: باشه حالا تا اونموقه
هان: خب بریم
هیونجین: بچه ها من...
هان: اومدی
هیونجین: توهم اینجایی؟
هانا: اره دارم میرم دیگه
هیونجین: عه خب میسو هم پایینه با میسو برو
هانا: عه خب باشه بچه ها خدافظ
همه: خدافظ
ویو میسو
هیون منو برد خونه خودشون و اونجا وایساد و بهم گفت که همینجا بمون و منم قبول کردم وقتی رفت تو من اومدم بیرون از ماشین چون گرمم بود و یکمم راه رفتم که هیون با هانا اومد
میسو: تو اینجا چیکار میکنی؟
هانا: اومدم به بچه ها یه سری بزنم
هیونجین: عشقم بیا
هانا: این چی است که هم تو به میسو دادی هم هان به من داده؟
هیونجین: برین خونه باز کنید میفهمید
هانا: باشه بریم
میسو: بریم خدافظ
هیونجین: خدافظ
ویو میسو
نصف راه رو داشتیم پیاده میرفتیم که بعدش تاکسی بگیریم و بریم همینجور که داشتیم پیاده میرفتیم یه نگاه به میسو انداختم که دیدم سرش پایینیه و هی میخنده و منم یه لبخند زدم و نگاهم رو ازش گرفتم
هان: کی بود؟
هانا: ای ان بود
هان: چی گفت؟
هانا: گفت بیا پیش ما دلمون برات تنگ شده
هان: باش بریم
رفتیم خونه و همه دور هانا جمع شدن دیدم فلیکس نبود و گفتم شاید تو اتاقشه رفتم بالا تو اتاقش که دیدم همونجاست دستبندش رو گذاشتم رو میز اتاقش
هان: نمیایی پایین؟
فلیکس: پایین چخبره؟
هان: پاشو هانا اومده
فلیکس: با هانا اومدی؟
هان: اره پاشو
فلیکس: باشه بریم
☆☆☆☆☆
ویو هانا
رفتیم خونه پیش بقیه و وقتی رفتم تو همه دورم جمع شدن و خوشحال بودن و منم خوشحال بودم اونا مثل برادرای واقعی خودم میمونن چون وقتی من نبودم خودشون هوای هان رو داشتن و نذاشتن اب تو دلش تکون بخوره
چان: ای ان لباستو حمع کن تازه خریدیش
ای ان: باشه بابا وایسا
هانا: لباس خریدی؟
ای ان: اره برای عروسی تو و هان
هانا: افرین.. راستی فلیکس کجاست؟
سونگمین: داره میاد
هانا: سلام
فلیکس: سلام چه عجب اومدی اینجا
هانا: دیدم دلتون برام تنگ شده دیگه اومدم
فلیکس: منظورت بقیست من دلم تنگ نشد
هانا:*پوکر نگاهش میکنه*
فلیکس: هه هه شوخی کردم
چانگبین: راستی هیون کجاست؟
هانا: با میسو رفته بیرون
لینو: تو از کجا میدونی؟
هانا: عه وا من تورو ندیدم
لینو: سه ساعته اینجا وایسادما
هانا: ماشالا انقدر زیادین ادم میمونه کدومو نگاه کنه
لینو: خب بگو داشتی میگفتی
هانا: با هان رفتم کافه بعد اونجا میسو رو دیدم
چانگبین: من گفتم هیون
هانا: خب هیون هم تو ماشین بود دیگه رفتم پیشش
هان: خب دیگه بریم
بنگ چان: کجا تازه اومده
هانا: راستی دستبنده...
هان: دادم بهش
هانا: اها اوکی خب دیگه من برم
ای ان: ای بابا
لینو: اشکال نداره بعد از عروسیش میاریمش اینجا
ای ان: اره یه شب اینجا میمونی
هانا: باشه حالا تا اونموقه
هان: خب بریم
هیونجین: بچه ها من...
هان: اومدی
هیونجین: توهم اینجایی؟
هانا: اره دارم میرم دیگه
هیونجین: عه خب میسو هم پایینه با میسو برو
هانا: عه خب باشه بچه ها خدافظ
همه: خدافظ
ویو میسو
هیون منو برد خونه خودشون و اونجا وایساد و بهم گفت که همینجا بمون و منم قبول کردم وقتی رفت تو من اومدم بیرون از ماشین چون گرمم بود و یکمم راه رفتم که هیون با هانا اومد
میسو: تو اینجا چیکار میکنی؟
هانا: اومدم به بچه ها یه سری بزنم
هیونجین: عشقم بیا
هانا: این چی است که هم تو به میسو دادی هم هان به من داده؟
هیونجین: برین خونه باز کنید میفهمید
هانا: باشه بریم
میسو: بریم خدافظ
هیونجین: خدافظ
ویو میسو
نصف راه رو داشتیم پیاده میرفتیم که بعدش تاکسی بگیریم و بریم همینجور که داشتیم پیاده میرفتیم یه نگاه به میسو انداختم که دیدم سرش پایینیه و هی میخنده و منم یه لبخند زدم و نگاهم رو ازش گرفتم
۱۲.۶k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.