Fourth Of July
P1
از دوسالی که تویِ اون خرابه بستری شده بود شش روزی میشد که به بیمارستان جدیدش نقل مکان کرده بودیم.
اینجا فضایِ اتاق ماه بزرگتر و نسبت به اتاق قبلیش تمیزتر بود. حتی خودش هم روز های اول که جای خوابش رو عوض کرده بودیم میگفت شب ها موقع خواب پهلوهاش روی این تختهای جدید کمتر میسوزه.
برای منم خندیدن چشمای زیباش تو اون صورت که لاجون و لاغر شده بود کافی و مثل یه خوشبختی بنظر میرسید و از خوشحالیش منم میخندیدم.
به جهنم شده دوسال نه دوهزار سال دیگه روز ها از ساندویچ های دَکه کوچیکِ مقابل پنجره اتاق و شب ها از غذای بیمارستان میخورم، جای خوابم هم که خوبه!
یه تخت و یه رو انداز،چی بیشتر از این بخوام وقتی میتونم به جای همه اینها موقع خوابیدن به صدای نفس هایی که میدونم با هر دم و بازدم چه دردی رو به دوش میکشه بشنوم؟
اینجا حتی پرستار ها هم بیشتر از قبل به من که شبهام رو روی صندلی همراه صبح میکردم لبخند میزنند...دلیلشم روشن بود، ما برای هر شب موندن تو این بیمارستان باید دو برابر پول میدادیم.
اما این هم مهم نبود، من روزهایِ فرد توی اون ساختمان نیمه تموم تا صبح کار میکردم که ماهِ عزیزم رو از اون جهنم بکشم بیرون و بیارمش جایی که زودتر احوالش رو خوب و رو به راه کنن.
تمام مدت که همراهش نفس کشیدم یه دروغ هم نگفته بود، این روزها ضعیفتر از همیشه شده بود،بیشتر میخوابید حتی دیگه کلاه گیسش رو هم نمیپوشید تا بگه:
"هیونگ من هنوزم مو دارم...اونم موج دار و قهوه ایی!"
از دوسالی که تویِ اون خرابه بستری شده بود شش روزی میشد که به بیمارستان جدیدش نقل مکان کرده بودیم.
اینجا فضایِ اتاق ماه بزرگتر و نسبت به اتاق قبلیش تمیزتر بود. حتی خودش هم روز های اول که جای خوابش رو عوض کرده بودیم میگفت شب ها موقع خواب پهلوهاش روی این تختهای جدید کمتر میسوزه.
برای منم خندیدن چشمای زیباش تو اون صورت که لاجون و لاغر شده بود کافی و مثل یه خوشبختی بنظر میرسید و از خوشحالیش منم میخندیدم.
به جهنم شده دوسال نه دوهزار سال دیگه روز ها از ساندویچ های دَکه کوچیکِ مقابل پنجره اتاق و شب ها از غذای بیمارستان میخورم، جای خوابم هم که خوبه!
یه تخت و یه رو انداز،چی بیشتر از این بخوام وقتی میتونم به جای همه اینها موقع خوابیدن به صدای نفس هایی که میدونم با هر دم و بازدم چه دردی رو به دوش میکشه بشنوم؟
اینجا حتی پرستار ها هم بیشتر از قبل به من که شبهام رو روی صندلی همراه صبح میکردم لبخند میزنند...دلیلشم روشن بود، ما برای هر شب موندن تو این بیمارستان باید دو برابر پول میدادیم.
اما این هم مهم نبود، من روزهایِ فرد توی اون ساختمان نیمه تموم تا صبح کار میکردم که ماهِ عزیزم رو از اون جهنم بکشم بیرون و بیارمش جایی که زودتر احوالش رو خوب و رو به راه کنن.
تمام مدت که همراهش نفس کشیدم یه دروغ هم نگفته بود، این روزها ضعیفتر از همیشه شده بود،بیشتر میخوابید حتی دیگه کلاه گیسش رو هم نمیپوشید تا بگه:
"هیونگ من هنوزم مو دارم...اونم موج دار و قهوه ایی!"
۱۹۲
۲۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.