عشق در طی زمان
عشق در طی زمان
پارت ۱
ویو لونا
سلام من کیم لونا ام و داستان من از یه روز به ظاهر معمولی توی ۲۰ سالگی شروع شد همچی عادی بود مثل همیشه ولی با یه فرق وقتی از خواب پاشدم و صورتمو شستم کارای لازم رو کردم و رفتم پایین دیدم پدرم خونه ست به ساعت نگاه کردم ساعت دو بود این ساعت چرا بابا ام خونه ست؟ رفتم پایین و سر میز نشسم و سلام کردم
لونا = سلام
پ.ل= سلام لونا
مامانم هم اومد و سر میز نشستن
م. ل = سلام عزیزم
لونا= چیزی شده بابا چرا نرفتی سر کار ؟
پ. ل= مگه میتونستم تو مراسم دخترم نباشم؟
لونا = مراسم چی؟
م.ل = دیشب دیر اومدی وقت نشد بهت بگم امروز عموت میاد برنامه ازدواجت رو با پسر عموت بچینیم
لونا = هان؟ ازدواج؟ پسر عمو؟ منظورتون تهیونگ نیست دیگه؟
پ.ل = مگه عموت جز تهیونگ پسر دیگه ی هم داره؟
بدون هیچ حرفی از سر میز پاشدم و رفتم تو اتاق و پشت در نشستم تموم شد قراره همه زندگی ایم به گا برده سرم رو تکیه دادم به در و به زندگی ام که به فاک رفته فک کردم که کم کم چشام سنگین شد و خوابم برد که صدای در از خواب بیدارم کرد صدای که پشت در داشت صدام میکرد صدای مامانم بود که میگفت
م. ل = لونا پاشو عموت نزدیک عه
بلند شدم و گفتم
لونا= باشه
بعد رفتم سمت کمدم یه لباس ساده برداشتم و پوشیدم و رفتم بیرون که مامانم به لباسم گیر داد
م.ل = این چیه پوشیدی دختر لباس مشکی؟ پاشو برو عوضش کن
میدونم که هیچ وقت نمیشه رو حرفشون حرف زد پس گفتم
لونا = باشه
برگشتم تو اتاق و یه دامن سفید برداشتم با یه لباس ابی رو پوشیدم و رفتم بیرون که صدای زنگ خونه اومد
پس رفتم و در رو باز کردم که متاسفانه با تهیونگ مواجه شدم ( دلتم بخواد)
حدود یه ساعت بعد همچی مرتب بود تا اینکه من رفتم تو اتاق و تهیونگ هم پشت سرم اومد وقتی رسید تو اتاق درو بست و منو هل داد رو تخت و خودش هم خوابید رو بدنم که گفتم
لونا = ولم کن چیکار میکنی؟
تهیونگ = رو بدن دوست دخترم میخوابم مشکلی عه؟
لونا = اره
تهیونگ = مشکل تو عه
سعی کردم از دستش فرار کنم که گفت
تهیونگ = توی نیم وجبی نمیتونی از دست من در بری پس به نفعته که بزاری بخوابم تا اتفاق بدی نیوفته
لونا = مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟
تهیونگ سرش رو بلند کرد و گفت
تهیونگ = میتونی امتحان کنی فقط یه زره درد داره برات
دستش زیر سینه ام بود و با هر کلمه دستش به سمت پایین میرفت
نظرتون؟
شرایط
لایک = ۵
کامنت = ۵
پارت ۱
ویو لونا
سلام من کیم لونا ام و داستان من از یه روز به ظاهر معمولی توی ۲۰ سالگی شروع شد همچی عادی بود مثل همیشه ولی با یه فرق وقتی از خواب پاشدم و صورتمو شستم کارای لازم رو کردم و رفتم پایین دیدم پدرم خونه ست به ساعت نگاه کردم ساعت دو بود این ساعت چرا بابا ام خونه ست؟ رفتم پایین و سر میز نشسم و سلام کردم
لونا = سلام
پ.ل= سلام لونا
مامانم هم اومد و سر میز نشستن
م. ل = سلام عزیزم
لونا= چیزی شده بابا چرا نرفتی سر کار ؟
پ. ل= مگه میتونستم تو مراسم دخترم نباشم؟
لونا = مراسم چی؟
م.ل = دیشب دیر اومدی وقت نشد بهت بگم امروز عموت میاد برنامه ازدواجت رو با پسر عموت بچینیم
لونا = هان؟ ازدواج؟ پسر عمو؟ منظورتون تهیونگ نیست دیگه؟
پ.ل = مگه عموت جز تهیونگ پسر دیگه ی هم داره؟
بدون هیچ حرفی از سر میز پاشدم و رفتم تو اتاق و پشت در نشستم تموم شد قراره همه زندگی ایم به گا برده سرم رو تکیه دادم به در و به زندگی ام که به فاک رفته فک کردم که کم کم چشام سنگین شد و خوابم برد که صدای در از خواب بیدارم کرد صدای که پشت در داشت صدام میکرد صدای مامانم بود که میگفت
م. ل = لونا پاشو عموت نزدیک عه
بلند شدم و گفتم
لونا= باشه
بعد رفتم سمت کمدم یه لباس ساده برداشتم و پوشیدم و رفتم بیرون که مامانم به لباسم گیر داد
م.ل = این چیه پوشیدی دختر لباس مشکی؟ پاشو برو عوضش کن
میدونم که هیچ وقت نمیشه رو حرفشون حرف زد پس گفتم
لونا = باشه
برگشتم تو اتاق و یه دامن سفید برداشتم با یه لباس ابی رو پوشیدم و رفتم بیرون که صدای زنگ خونه اومد
پس رفتم و در رو باز کردم که متاسفانه با تهیونگ مواجه شدم ( دلتم بخواد)
حدود یه ساعت بعد همچی مرتب بود تا اینکه من رفتم تو اتاق و تهیونگ هم پشت سرم اومد وقتی رسید تو اتاق درو بست و منو هل داد رو تخت و خودش هم خوابید رو بدنم که گفتم
لونا = ولم کن چیکار میکنی؟
تهیونگ = رو بدن دوست دخترم میخوابم مشکلی عه؟
لونا = اره
تهیونگ = مشکل تو عه
سعی کردم از دستش فرار کنم که گفت
تهیونگ = توی نیم وجبی نمیتونی از دست من در بری پس به نفعته که بزاری بخوابم تا اتفاق بدی نیوفته
لونا = مثلا چه غلطی میخوای بکنی؟
تهیونگ سرش رو بلند کرد و گفت
تهیونگ = میتونی امتحان کنی فقط یه زره درد داره برات
دستش زیر سینه ام بود و با هر کلمه دستش به سمت پایین میرفت
نظرتون؟
شرایط
لایک = ۵
کامنت = ۵
۸.۱k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.