رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊 𔘓
رمان فیک‹دریایی جادویی›🌊𔘓
پارت³⁹
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
دراز کشیدم.
قلبم از هیجان تند تند میکوبید. من چمه؟
خوابیدم.
نمیدونم کی بود بلند شدم.
مامان و بابا و یون با اعصبانیت بهم خیره بودن.
بابا: دخترهههه بی ابروووووو، ابروموننن بردیییی!
مامان: همه جا فداکاری شمااااا پخش شده و حالا شایعه ساختننننن میفهمیییی؟ الان حتی دیگه کارمون میره زیر سوال.
سرمو انداختم پایین.
یون: نوران تقصیری نداره بابا.
بابا: تووووو یکییییی خفههههههه! الان یه عالمه خبرنگاررررر جمععع شدننن بیرونننن.
من جواببب ایناروووو چی بدممممممم؟
به جای اینکه تشکر کنن من جون ادم مهمیو نجات دادم بهم حرف میزنن.
مامان: اگه همینجوری پیش برهههه و ابرومون کلا بره چاره ای نداریمممم جز اینکه با پسر خالت ازدواج کنی تا شایعه ها تموم شن.
افتادم سرفه.
من: چی..؟ ازدواججججججججج؟
بابا: ارههههه، انقد بدبختمون کردی که دیگه راهی نیست.
بغض کردم.
من اگه میمردم بهتر بود.
بی حوصله و کلافه از اتاق با سرمم رفتم توی حیاط باغ.
من میدونستم..مامان اینا اخرش منو به عقد تهیون در میارن..
سرمو گرفتم بالا..بارون میومد..
ابرای سیاه همه جارو گرفته بودن.
دوباره سرمو گذاشتم روی زانو هام..
یه دفعه دیگه خیس نشدم.
سرمو گرفتم بالا..جیهوپ یه چتر گرفته بود بالای سرم.
نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم..
اومدم جونشو نجات بدم ابروشو بردم..
جیهوپ: بارون میاد، خیس شدی، اینجا چیکار میکنی؟
سکوت کردم.
من: ببخشید..کاش میتونستم کاری کنم این شایعات مزخرف پخش نشن..
حتما الان از طرف کمپانی تحت فشارید..
همش تقصیر منه..
جیهوپ: چرا؟ تو فقط جون منو نجات دادی..
تو کار بزرگی کردی..
شایعاتم مهم نیستن، من اهمیتی نمیدم.
بلند شدم سر پا.
من: شاید بقیه نفهمن ولی من که یه ارمیم میفهمم ایدلام ناراحتن یا خوشحال..
تو گفتی میتونی بفهمی کسی دروغ میگه یا نه..
منم از چشمات میتونم بفهمم تظاهر به خوب بودن میکنی..
فقط میخوای بقیه و خوشحال کنی ولی خودت..
پس تظاهر نکن شایعات و هیت دادنا برات مهم نیست..
با یه غم خاصی بهم نگاه کرد.
نمیدونم..شاید گریه میکرد و اشکاش با بارون قاطی میشد..
بدون حرف دستمو گرفت و برد داخل اتاق.
جیهوپ: سرما میخوری..
من: خودت چی؟تو هم مریضی..
توقع نداشت انقد راجبش بدونم..
پارت³⁹
𖧷┅┄┅┄┄┅𔘓┅┄┄┅┄┅𖧷
دراز کشیدم.
قلبم از هیجان تند تند میکوبید. من چمه؟
خوابیدم.
نمیدونم کی بود بلند شدم.
مامان و بابا و یون با اعصبانیت بهم خیره بودن.
بابا: دخترهههه بی ابروووووو، ابروموننن بردیییی!
مامان: همه جا فداکاری شمااااا پخش شده و حالا شایعه ساختننننن میفهمیییی؟ الان حتی دیگه کارمون میره زیر سوال.
سرمو انداختم پایین.
یون: نوران تقصیری نداره بابا.
بابا: تووووو یکییییی خفههههههه! الان یه عالمه خبرنگاررررر جمععع شدننن بیرونننن.
من جواببب ایناروووو چی بدممممممم؟
به جای اینکه تشکر کنن من جون ادم مهمیو نجات دادم بهم حرف میزنن.
مامان: اگه همینجوری پیش برهههه و ابرومون کلا بره چاره ای نداریمممم جز اینکه با پسر خالت ازدواج کنی تا شایعه ها تموم شن.
افتادم سرفه.
من: چی..؟ ازدواججججججججج؟
بابا: ارههههه، انقد بدبختمون کردی که دیگه راهی نیست.
بغض کردم.
من اگه میمردم بهتر بود.
بی حوصله و کلافه از اتاق با سرمم رفتم توی حیاط باغ.
من میدونستم..مامان اینا اخرش منو به عقد تهیون در میارن..
سرمو گرفتم بالا..بارون میومد..
ابرای سیاه همه جارو گرفته بودن.
دوباره سرمو گذاشتم روی زانو هام..
یه دفعه دیگه خیس نشدم.
سرمو گرفتم بالا..جیهوپ یه چتر گرفته بود بالای سرم.
نمیتونستم توی چشماش نگاه کنم..
اومدم جونشو نجات بدم ابروشو بردم..
جیهوپ: بارون میاد، خیس شدی، اینجا چیکار میکنی؟
سکوت کردم.
من: ببخشید..کاش میتونستم کاری کنم این شایعات مزخرف پخش نشن..
حتما الان از طرف کمپانی تحت فشارید..
همش تقصیر منه..
جیهوپ: چرا؟ تو فقط جون منو نجات دادی..
تو کار بزرگی کردی..
شایعاتم مهم نیستن، من اهمیتی نمیدم.
بلند شدم سر پا.
من: شاید بقیه نفهمن ولی من که یه ارمیم میفهمم ایدلام ناراحتن یا خوشحال..
تو گفتی میتونی بفهمی کسی دروغ میگه یا نه..
منم از چشمات میتونم بفهمم تظاهر به خوب بودن میکنی..
فقط میخوای بقیه و خوشحال کنی ولی خودت..
پس تظاهر نکن شایعات و هیت دادنا برات مهم نیست..
با یه غم خاصی بهم نگاه کرد.
نمیدونم..شاید گریه میکرد و اشکاش با بارون قاطی میشد..
بدون حرف دستمو گرفت و برد داخل اتاق.
جیهوپ: سرما میخوری..
من: خودت چی؟تو هم مریضی..
توقع نداشت انقد راجبش بدونم..
۳.۲k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.