پارت جدید
ازدواج اجباری
پارت34
هانا"
جونگ کوک اومد تو و با عصبانیت نگامون کرد..
دستمو کشید و بلندم کرد..
بکی: یااا.. نروو..
کوک: دارین چه غلطی میکنین؟
بکی: بزار کنارم بخوابه.. فقط چند لحظه..
کوک: خفه شووو..
بکی: هانااا.. بیاا
کوک: هانا برو تو اتاق..
بکی: فقط چند لحظههه..
کوک: هانا گفتم بروو.
هانا: جونگ کوک اون مستهه..
کوک: نمیری؟
هانا: چرا چرا..
از اتاق اومدم بیرون و رفتم کنار سهون نشستم..
هانا: میشه بری تو اتاق بکی؟
سهون: چیشده؟
هانا: نمیدونم.. جونگ کوک عصبی شده..
از جاش بلند شد و رفت بیرون..
از بیرون بپی غذا میومد که صدای خانوم بزرگ رو شنیدم..
خانوم: بیاین بیرون..گوشت کبابی نمیخواین؟
هانا: عااا..
خانوم: کجان؟
هانا: من چمیدونم..
از جام بلند شدم و اومدم بیرون..
هانا: اووفف چی سرده..
خانوم: نه نیست.. پس تو خیلی ضعیفی..
هانا: نه جدی سرده..
خانوم: بدو برو تو لباس گرم بپوش..
هانا: نه ولش کن خوبه عادت میکنم..
سهون: شما اینجایین؟
بکی: مامانییییی..
هانا: عه.. عهه.. این مست بود کههه..
بابا بزرگ: هانا جان اون مسته ولی توی مستی نمیتونه درست بخوابه.. بیا اینو بگیر یم بخور ببین چطوره..
هانا: عاا.. اوک
یه تیکه بهم داد و یکم خوردم..
هانا: اوومم..
خانوم: همه رو نخوریین.. عههه
بابا بزرگ: بیا تو هم بخور..
همشون اومدن و که یه ماشین اومد و پارک کرد..
یه دختر پیاده شد و بدو بدو اومد طرفشون..
سهون: اریکا؟
کوک: اریکا هم قرار بود بیاد؟
هانا: اریکاا؟
اریکا: مامانجوووون..
دختره با شتاب اومد بغل خانوم بزرگه و یکی یکی بغلشون کرد..
بغل همه رفت..تا به من رسید مکث کرد..
ادامه دارد....
پارت34
هانا"
جونگ کوک اومد تو و با عصبانیت نگامون کرد..
دستمو کشید و بلندم کرد..
بکی: یااا.. نروو..
کوک: دارین چه غلطی میکنین؟
بکی: بزار کنارم بخوابه.. فقط چند لحظه..
کوک: خفه شووو..
بکی: هانااا.. بیاا
کوک: هانا برو تو اتاق..
بکی: فقط چند لحظههه..
کوک: هانا گفتم بروو.
هانا: جونگ کوک اون مستهه..
کوک: نمیری؟
هانا: چرا چرا..
از اتاق اومدم بیرون و رفتم کنار سهون نشستم..
هانا: میشه بری تو اتاق بکی؟
سهون: چیشده؟
هانا: نمیدونم.. جونگ کوک عصبی شده..
از جاش بلند شد و رفت بیرون..
از بیرون بپی غذا میومد که صدای خانوم بزرگ رو شنیدم..
خانوم: بیاین بیرون..گوشت کبابی نمیخواین؟
هانا: عااا..
خانوم: کجان؟
هانا: من چمیدونم..
از جام بلند شدم و اومدم بیرون..
هانا: اووفف چی سرده..
خانوم: نه نیست.. پس تو خیلی ضعیفی..
هانا: نه جدی سرده..
خانوم: بدو برو تو لباس گرم بپوش..
هانا: نه ولش کن خوبه عادت میکنم..
سهون: شما اینجایین؟
بکی: مامانییییی..
هانا: عه.. عهه.. این مست بود کههه..
بابا بزرگ: هانا جان اون مسته ولی توی مستی نمیتونه درست بخوابه.. بیا اینو بگیر یم بخور ببین چطوره..
هانا: عاا.. اوک
یه تیکه بهم داد و یکم خوردم..
هانا: اوومم..
خانوم: همه رو نخوریین.. عههه
بابا بزرگ: بیا تو هم بخور..
همشون اومدن و که یه ماشین اومد و پارک کرد..
یه دختر پیاده شد و بدو بدو اومد طرفشون..
سهون: اریکا؟
کوک: اریکا هم قرار بود بیاد؟
هانا: اریکاا؟
اریکا: مامانجوووون..
دختره با شتاب اومد بغل خانوم بزرگه و یکی یکی بغلشون کرد..
بغل همه رفت..تا به من رسید مکث کرد..
ادامه دارد....
۱۸.۴k
۰۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.