پارت اخر Blood moon
پارت اخر Blood moon
(اگه پایانش خوب نبود ببخشید)
کوک:حرص نخور شیرت خشک میشه بچم گرسنه میمونه
ا/ت:کوفت بخوره بچت
کوک:اوهووووووو
ا/ت:کوفت
کوک:باز دو روز با این سوجین گشتی بی ادب شدی ها
جوابشو ندادم و با حالت قهر رومو ازش گرفتم
رفتم بالا که از پشت بغلم کردو اوردم بالا
ا/ت:بذارم زمین دیونه کمرت درد میگیره
کوک:فدای سرت
ا/ت:جونگکوک؟
کوک:جونم؟
ا/ت:من از زایمان میترسم قول میدی موقع زایمان پیشم باشی
کوک:اگه رام دادن چشم
شب خواب بودیم که با احساس درد شدیدی از خواب پریدم و کامران و بیدار کردم
به زور فقط تونستم بگم
ا/ت: در...د دار..م
با گیجی یه نگاه به من کردو یه نگاه به ساعت وگفت
-کوک:یعنی الان وقتشه؟
جیغی از درد زدم که باعث شد به خودش بیاد و سریع لباس تنش کنه
همونطور مونو تو ماشین میزاشت
زنگ زد به سوجسن بهش گفت سریع بیان بیمارستان
با سرعت میروند و با هر بالا و پایین رفتن ماشین جیغ میزدم
ماشین و سریع نگه داشت و با چندتا پرستار برگشت من و رو برانکارد خوابوندن و به دکتر خبر دادن که بیاد اتاق عمل
دست جونگکوکو محکم تو دستم گرفته بودم و به خودم میپیچیدم و گریه میکردم
دم در اتاق زایمان به جونگکوک لباس مخصوص دادن
با اومدنش دستمو گرفت و محکم فشار داد
کوک: اروم باش
دکتر اومدو تازه بد بختی من شروع شد جیغ میزدم و گریه میکردم صورتم از فشار سرخ شده بود
دیگه جونی واسم نمونده بود
داشتم چشمامو میبستم که با صدای دکتر به خودم اومدم
دکتر: الان وقت خواب نیست زور برن
با تموم وجودم اخرین زورم و زدم
وقتی صدای گریه بچه رو شنیدم از هوش رفتم
وقتی چشم باز کردم تویه اتاق بودم و جونگکوک و سوجین و جیمین تو اتاق بودن
با باز شدن چشام همه هجوم اوردن طرفم با بیحالی بهشون نگاه کردم
با بیحالی بهشون نگاه کردم
بهم تبریک گفتن و من با لبخند بی جونی که گوشه لبم بود تشکر کردم
سوجین:وای نمیدونی چه عروسکیه خیلی خوشگله بزنم به تخته
همون موقع در باز شد و پرستار با بچه اومد داخل با کمک سوجین و جونگکوک بلند شدم
پرستار بچه رو گذاشت تو بغلم به بچه نگاه کردم خیلی خوشگل بود
شاید به جرعت میتونستم بگم اولین بچه ایه که میدیدم اینقده نازه
چشمای سبز و لبای قلوه ای قرمز و دماغ کوچیک واسه خودش فرشته ای بود
جونگکوک رو تخت کنارم نشست و بوسه ای به گونه ی من و بچمون زد
سوجین:بچه ها...لبخند
چیککککککککک
سوجین با لبخند به سمتمون اومد
عکس جالبی شده بود من با عشق به نوزاد توی بغلم نگاه میکردم و جونگکوک با لبخند به من
این بود از زندگی و سختیای من که با دنیا اوردن این نوزاد به اوجش رسید.
________________________________________
_______________
فیک بعدی از کی باشه؟
(اگه پایانش خوب نبود ببخشید)
کوک:حرص نخور شیرت خشک میشه بچم گرسنه میمونه
ا/ت:کوفت بخوره بچت
کوک:اوهووووووو
ا/ت:کوفت
کوک:باز دو روز با این سوجین گشتی بی ادب شدی ها
جوابشو ندادم و با حالت قهر رومو ازش گرفتم
رفتم بالا که از پشت بغلم کردو اوردم بالا
ا/ت:بذارم زمین دیونه کمرت درد میگیره
کوک:فدای سرت
ا/ت:جونگکوک؟
کوک:جونم؟
ا/ت:من از زایمان میترسم قول میدی موقع زایمان پیشم باشی
کوک:اگه رام دادن چشم
شب خواب بودیم که با احساس درد شدیدی از خواب پریدم و کامران و بیدار کردم
به زور فقط تونستم بگم
ا/ت: در...د دار..م
با گیجی یه نگاه به من کردو یه نگاه به ساعت وگفت
-کوک:یعنی الان وقتشه؟
جیغی از درد زدم که باعث شد به خودش بیاد و سریع لباس تنش کنه
همونطور مونو تو ماشین میزاشت
زنگ زد به سوجسن بهش گفت سریع بیان بیمارستان
با سرعت میروند و با هر بالا و پایین رفتن ماشین جیغ میزدم
ماشین و سریع نگه داشت و با چندتا پرستار برگشت من و رو برانکارد خوابوندن و به دکتر خبر دادن که بیاد اتاق عمل
دست جونگکوکو محکم تو دستم گرفته بودم و به خودم میپیچیدم و گریه میکردم
دم در اتاق زایمان به جونگکوک لباس مخصوص دادن
با اومدنش دستمو گرفت و محکم فشار داد
کوک: اروم باش
دکتر اومدو تازه بد بختی من شروع شد جیغ میزدم و گریه میکردم صورتم از فشار سرخ شده بود
دیگه جونی واسم نمونده بود
داشتم چشمامو میبستم که با صدای دکتر به خودم اومدم
دکتر: الان وقت خواب نیست زور برن
با تموم وجودم اخرین زورم و زدم
وقتی صدای گریه بچه رو شنیدم از هوش رفتم
وقتی چشم باز کردم تویه اتاق بودم و جونگکوک و سوجین و جیمین تو اتاق بودن
با باز شدن چشام همه هجوم اوردن طرفم با بیحالی بهشون نگاه کردم
با بیحالی بهشون نگاه کردم
بهم تبریک گفتن و من با لبخند بی جونی که گوشه لبم بود تشکر کردم
سوجین:وای نمیدونی چه عروسکیه خیلی خوشگله بزنم به تخته
همون موقع در باز شد و پرستار با بچه اومد داخل با کمک سوجین و جونگکوک بلند شدم
پرستار بچه رو گذاشت تو بغلم به بچه نگاه کردم خیلی خوشگل بود
شاید به جرعت میتونستم بگم اولین بچه ایه که میدیدم اینقده نازه
چشمای سبز و لبای قلوه ای قرمز و دماغ کوچیک واسه خودش فرشته ای بود
جونگکوک رو تخت کنارم نشست و بوسه ای به گونه ی من و بچمون زد
سوجین:بچه ها...لبخند
چیککککککککک
سوجین با لبخند به سمتمون اومد
عکس جالبی شده بود من با عشق به نوزاد توی بغلم نگاه میکردم و جونگکوک با لبخند به من
این بود از زندگی و سختیای من که با دنیا اوردن این نوزاد به اوجش رسید.
________________________________________
_______________
فیک بعدی از کی باشه؟
۱۴.۶k
۱۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.