پارت ۱۶۲ Blood moon
پارت ۱۶۲ Blood moon
حدود یک ساعت دیگه اونجا موندیم و بعد از شرکت زدیم بیرون
قرار شد به بچه ها بگیم شب بیان خونمون کباب درست کنیم تو حیاط
اونام از خدا خواسته قبول کردن
بعد خرید خرت و پرتای زیادی رفتیم خونه
رفتم بالا و لباسامو عوض کردم
جونگکوک بعد اینکه لباساش و عوض کرد رفت تا وسایل شام و پذیرایی و اماده کنه
حدودا ۶ ماه ازون روز میگدره و من الان دارم ماه اخرو باهمه ی سختی هاش میگذرونم
حسابی تپل شدم و شکمم مثل توپ اومده جلو
جونگکوک این روزای اخر نمیذاره دست به سیا و سفید بزنم
که خدایی نکرده واسه شازده پسرشون اتفاقی نیفته
چند ماه پیش رفتیم سونو و بالاخره معلوم شد که نی نی پسره
هیچوقت یادم نمیره که چجوری جونگکوکو مجبورش کردم بریم یه عالمه لباس پسرونه
واسه نی نی بگیریم
یه هفته بعد ازون جونگکوک یه نقاش اورد و اتاق نی نی و همش و ابی اسمونی رنگ کرد بعد اون من و سوجین
افتادیم دنبال خرید وسایل اتاق خداروشکر الان دیگه اتاق کامل شده بود
داشتم تو خونه قدم میزدم که جونگکوک اومد و یه بسته گرفت طرفم
با خوشحالی ازش گرفتم و گفتم
ا/ت:این ماله منه؟
کوک:بله
با شادی کاغذ کادوش و در اوردم و با دیدن چیز توش هنگ کردم
یه لباس حاملگی گشاد که خیلیم زشت بود
برگشتم طرفش که بلند زد زیر خنده با حرص گفتم
ا/ت:کوفت این چیه رفتی خریدی؟بده عمت بپوشتش
اومد طرفم و گفت
کوک:حرص نخور شیرت خشک میشه بچم گرسنه میمونه
ا/ت:کوفت بخوره بچت
کوک:اوهووووووو
ا/ت:کوفت
کوک:باز دو روز با این سوجین گشتی بی ادب شدی ها
جوابشو ندادم و با حالت قهر رومو ازش گرفتم...
حدود یک ساعت دیگه اونجا موندیم و بعد از شرکت زدیم بیرون
قرار شد به بچه ها بگیم شب بیان خونمون کباب درست کنیم تو حیاط
اونام از خدا خواسته قبول کردن
بعد خرید خرت و پرتای زیادی رفتیم خونه
رفتم بالا و لباسامو عوض کردم
جونگکوک بعد اینکه لباساش و عوض کرد رفت تا وسایل شام و پذیرایی و اماده کنه
حدودا ۶ ماه ازون روز میگدره و من الان دارم ماه اخرو باهمه ی سختی هاش میگذرونم
حسابی تپل شدم و شکمم مثل توپ اومده جلو
جونگکوک این روزای اخر نمیذاره دست به سیا و سفید بزنم
که خدایی نکرده واسه شازده پسرشون اتفاقی نیفته
چند ماه پیش رفتیم سونو و بالاخره معلوم شد که نی نی پسره
هیچوقت یادم نمیره که چجوری جونگکوکو مجبورش کردم بریم یه عالمه لباس پسرونه
واسه نی نی بگیریم
یه هفته بعد ازون جونگکوک یه نقاش اورد و اتاق نی نی و همش و ابی اسمونی رنگ کرد بعد اون من و سوجین
افتادیم دنبال خرید وسایل اتاق خداروشکر الان دیگه اتاق کامل شده بود
داشتم تو خونه قدم میزدم که جونگکوک اومد و یه بسته گرفت طرفم
با خوشحالی ازش گرفتم و گفتم
ا/ت:این ماله منه؟
کوک:بله
با شادی کاغذ کادوش و در اوردم و با دیدن چیز توش هنگ کردم
یه لباس حاملگی گشاد که خیلیم زشت بود
برگشتم طرفش که بلند زد زیر خنده با حرص گفتم
ا/ت:کوفت این چیه رفتی خریدی؟بده عمت بپوشتش
اومد طرفم و گفت
کوک:حرص نخور شیرت خشک میشه بچم گرسنه میمونه
ا/ت:کوفت بخوره بچت
کوک:اوهووووووو
ا/ت:کوفت
کوک:باز دو روز با این سوجین گشتی بی ادب شدی ها
جوابشو ندادم و با حالت قهر رومو ازش گرفتم...
۵.۱k
۱۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.