🦋رمان پسر دایی من 🦋
🦋رمان پسر دایی من 🦋
♡part ¹⁰♡
#هامون
مامان گفت باشه پسرم یه روز ببرش بیرون باهم آشنا شید تا ببینیم چی میشه
لبخندی زدمو گفتم چشم وبعد گفتم
بابا و عمو میشه و بیایین باهم حرف بزنیم
بابام و عمو گفتند بله
عمو گفت
بیایید بریم اتاق کارم
باش
رفتیم تو اتاق کار
جانم پسرم بگو
اممم بابا و عمو من پایین گفتم که از یه نفر حس میکنم خوشم میاد
آره پسرم خب
اون اسمش مریم نیست
بابا و عمو با تعجب گفتن
پس کیه
امم نفس
آهان اسمش نفسه
نه نفس خودمونه هر حرفی که پایین زدم راست بودش فعلا از احساساتم مطمعن نیستم اما فکر کنم نفس هم بهم نظر داره
عمو گفت
خب پسرم چه کاری از دستمون بر میاد؟
میشه کمکم کنید
آره چرا که نه فقط بگو باید چی کار کنیم
الان میریم پایین و.....
#نفس
الان ۲۰ دقیقه هست که هامون و عمو و بابا رفتن بالا تو همین فکرا بودم که اومدن پایین
و نشستن و ریلکس بودن
بابا گفت هامون
جانم عمو
فردا بامن میایی بریم بیرون
البته چشم
زن عمو گفت نفس جان یه لحظه میایی
چشم
با مامان و زن عموم رفتیم اشپز خونه
جانم
امم هفته دیگه تولد هامون میخوام سوپرایز کنمش میشه کمکم کنی
البته چه کمکی
اومم شماره اپن نریم رو ازش بگیری
یه لحظه بغضم گرفت
ال.....الب......البته چراکه نه
چشم
مرسی دخترم
بریم بشینیم
#هامون
نمیدونم مامان چی به نفس گفت که اینجوری با بغض اومد نشست
با بغض گفت
شرمنده من فردا کلاس دارم میرم بخوابم شبخیر
و بدو بدو رفت بالا
نگاهی به باباو عمو کردم که با تعجب شونه ای بالا انداختند
منم شبخیر گفتم به بهونه فردا رفتم بالا که صدای هق هق میومد
ا...ای...این صدای نفس بودش
انگار یه تیکه از قلبم کنده شدش
چرا داره گریه میکنه یعنی مامان بهش چی گفته
تقه ایی به در زدم که با صدای بمی گفت بیا
رفتم تو که دیدم روتخت نشسته و داره گریه میکنه
وقتی منو دید سریع اشکاشو پاک کرد که گفتم
میتونم بیام
البته بفرما
رفتم و نشستم روی تختش
نگاهی به اتاقش کردم یه میز التحریر و یه کمد گوشه دیوار و یه اینه قدی و روی دیوار عکس هایی بود
یه میز آرایشم بود
و یه تخت یه نفر بزرگ بود و از دونفره کوچیکتر
چرا گریه میکنی
هی...هیچ...هیچی
آهان منظور داری گفتم
مامانم چیزی بهت گفته
نه
معلوم بود بعضشو به زور پنهون کرده
اگه راحتت میکنه میتونی بهم بگی
لبخند مصنوعی زدو و گفت
نه ممنون چیزی خواستی نبود
آهان پس شبخیر من فعلا بیدارم اگه خواستی میتونی بهم بیایی بگی
باشه
داشتم میرفتم که گفت
هامون
بله
با من من گفت
امم زنعمو شماره اون دختره ایی که ازش خوشت میاد میخواد
باتعجب گفتم
واسیه چی میخواد
امم اونو نمیدونم ولی گفت که روش نمیشود ازت بخواد از من خواست
به دوروغ
اوکی شمارش تو گوشیم هستش گوشیممم همراهم نیست فردا بهت میدم
اوکی شبخیر
♡part ¹⁰♡
#هامون
مامان گفت باشه پسرم یه روز ببرش بیرون باهم آشنا شید تا ببینیم چی میشه
لبخندی زدمو گفتم چشم وبعد گفتم
بابا و عمو میشه و بیایین باهم حرف بزنیم
بابام و عمو گفتند بله
عمو گفت
بیایید بریم اتاق کارم
باش
رفتیم تو اتاق کار
جانم پسرم بگو
اممم بابا و عمو من پایین گفتم که از یه نفر حس میکنم خوشم میاد
آره پسرم خب
اون اسمش مریم نیست
بابا و عمو با تعجب گفتن
پس کیه
امم نفس
آهان اسمش نفسه
نه نفس خودمونه هر حرفی که پایین زدم راست بودش فعلا از احساساتم مطمعن نیستم اما فکر کنم نفس هم بهم نظر داره
عمو گفت
خب پسرم چه کاری از دستمون بر میاد؟
میشه کمکم کنید
آره چرا که نه فقط بگو باید چی کار کنیم
الان میریم پایین و.....
#نفس
الان ۲۰ دقیقه هست که هامون و عمو و بابا رفتن بالا تو همین فکرا بودم که اومدن پایین
و نشستن و ریلکس بودن
بابا گفت هامون
جانم عمو
فردا بامن میایی بریم بیرون
البته چشم
زن عمو گفت نفس جان یه لحظه میایی
چشم
با مامان و زن عموم رفتیم اشپز خونه
جانم
امم هفته دیگه تولد هامون میخوام سوپرایز کنمش میشه کمکم کنی
البته چه کمکی
اومم شماره اپن نریم رو ازش بگیری
یه لحظه بغضم گرفت
ال.....الب......البته چراکه نه
چشم
مرسی دخترم
بریم بشینیم
#هامون
نمیدونم مامان چی به نفس گفت که اینجوری با بغض اومد نشست
با بغض گفت
شرمنده من فردا کلاس دارم میرم بخوابم شبخیر
و بدو بدو رفت بالا
نگاهی به باباو عمو کردم که با تعجب شونه ای بالا انداختند
منم شبخیر گفتم به بهونه فردا رفتم بالا که صدای هق هق میومد
ا...ای...این صدای نفس بودش
انگار یه تیکه از قلبم کنده شدش
چرا داره گریه میکنه یعنی مامان بهش چی گفته
تقه ایی به در زدم که با صدای بمی گفت بیا
رفتم تو که دیدم روتخت نشسته و داره گریه میکنه
وقتی منو دید سریع اشکاشو پاک کرد که گفتم
میتونم بیام
البته بفرما
رفتم و نشستم روی تختش
نگاهی به اتاقش کردم یه میز التحریر و یه کمد گوشه دیوار و یه اینه قدی و روی دیوار عکس هایی بود
یه میز آرایشم بود
و یه تخت یه نفر بزرگ بود و از دونفره کوچیکتر
چرا گریه میکنی
هی...هیچ...هیچی
آهان منظور داری گفتم
مامانم چیزی بهت گفته
نه
معلوم بود بعضشو به زور پنهون کرده
اگه راحتت میکنه میتونی بهم بگی
لبخند مصنوعی زدو و گفت
نه ممنون چیزی خواستی نبود
آهان پس شبخیر من فعلا بیدارم اگه خواستی میتونی بهم بیایی بگی
باشه
داشتم میرفتم که گفت
هامون
بله
با من من گفت
امم زنعمو شماره اون دختره ایی که ازش خوشت میاد میخواد
باتعجب گفتم
واسیه چی میخواد
امم اونو نمیدونم ولی گفت که روش نمیشود ازت بخواد از من خواست
به دوروغ
اوکی شمارش تو گوشیم هستش گوشیممم همراهم نیست فردا بهت میدم
اوکی شبخیر
۱.۹k
۲۶ آبان ۱۴۰۳