《من...نمی تونم باور کنم. تو کی هستی؟ همون آیریسی که همه ب
《من...نمیتونم باور کنم. تو کی هستی؟ همون آیریسی که همه به عنوان یه دختر خوش رفتار و خوب میشناسیمش؟》
حالا نزدیکم بود و بهم زل زده بود. برق اشک داخل چشماش دیده میشد و صداش میلرزید.
《چطور تونستی؟ چطور میتونی هم یه فرشته باشی و هم...اینی که هستی؟》
بهش خیره بودم. چهره ام بر خلاف درونم آشفته ام آروم و خونسرد بود.
《هیچ وقت نباید اینو میفهمیدی. ولی حالا...متاسفم.》
قبل از اینکه بتونه کاری انجام بده، خنجرم داخل بدنش فرو رفت. حس ترس و تعجبش رو احساس کردم و ناله ای که از درد سر داد رو شنیدم.
میخواست مقابله کنه ولی انرژی زیادی نداشت. داشت تقلا میکرد تا ازم فاصله بگیره ولی از پشت گرفتمش و زخم خنجرم بهش عمیق تر شد.
گرمای خونش رو حتی از روی دستکشم هم حس میکردم. وقتی تنفسش آروم تر و سخت تر شد و اندک انرژی ای که داشت رو برای سرفه های خونیش گذاشت، خنجرم رو بیرون کشیدم و ولش کردم که به شونه چپش روی زمین افتاد.
دقایقی زمان برد تا بعد از تقلاهای زیاد برای زنده موندن، بی حرکت شد و نفسش قطع شد و در تمام این مدت من سکوت کرده بودم و بهش نگاه میکردم.
نفس عمیقی کشیدم و همزمان با برگشتنم به سمت افرادم، رد اشکی که روی صورتم بود رو پاک کردم.
《متاسفم بابت این وقفه غیر منتظره ای که پیش اومد. میتونیم به کارمون ادامه بدیم؟》
با این حرفم همه مشغول ادامه کار شدن. به چند نفر از سرباز ها گفتم که جنازه رو سر به نیست و زمین رو زمین کنن.
بقیه زمانی که برای معامله گذشت، داشتم به همکارم فکر میکردم. هر چقدر فکر میکنم به نتیجه ای نمیرسم که برتا چجوری کارم رو فهمیده و دقیقا از چه زمانی این رو میدونه؟ غیر ممکنه که قبلا فهمیده باشه چون در این صورت حتما به پلیس خبر میداد. مطمئنم که به خودم هم مشکوک نشده بود پس...
با احتمالی که به ذهنم رسید، سرم رو بالا آوردم. نامحسوس به تک تک افراد نگاه کردم و چهره و حالت هایی که داشتن رو بررسی کردم. با دقت کردن به یک نفرشون متوجه شدم که حدسم درست بوده.
پوزخندی زدم و مستقیم به طرفش رفتم. کاری میکنم که تاوان خیانت به مافیا و مجبور کردن من به کشتن یکی از اطرافیان نزدیکم رو بده.
اینم پارت جدیددد
حمایت ها نسبت به قبل بالاتر رفتن و ممنونم از همه افرادی که حمایت میکنن 🤍
دوست دارم پارت گذاری رو بیشتر از دو بار در هفته کنم ولی مطمئن نیستم زمانش رو داشته باشم. پس همچنان پارت گذاری روزهای یکشنبه و پنجشنبه هست. ممنونم که همراه من هستین ✨️
MH🤍
حالا نزدیکم بود و بهم زل زده بود. برق اشک داخل چشماش دیده میشد و صداش میلرزید.
《چطور تونستی؟ چطور میتونی هم یه فرشته باشی و هم...اینی که هستی؟》
بهش خیره بودم. چهره ام بر خلاف درونم آشفته ام آروم و خونسرد بود.
《هیچ وقت نباید اینو میفهمیدی. ولی حالا...متاسفم.》
قبل از اینکه بتونه کاری انجام بده، خنجرم داخل بدنش فرو رفت. حس ترس و تعجبش رو احساس کردم و ناله ای که از درد سر داد رو شنیدم.
میخواست مقابله کنه ولی انرژی زیادی نداشت. داشت تقلا میکرد تا ازم فاصله بگیره ولی از پشت گرفتمش و زخم خنجرم بهش عمیق تر شد.
گرمای خونش رو حتی از روی دستکشم هم حس میکردم. وقتی تنفسش آروم تر و سخت تر شد و اندک انرژی ای که داشت رو برای سرفه های خونیش گذاشت، خنجرم رو بیرون کشیدم و ولش کردم که به شونه چپش روی زمین افتاد.
دقایقی زمان برد تا بعد از تقلاهای زیاد برای زنده موندن، بی حرکت شد و نفسش قطع شد و در تمام این مدت من سکوت کرده بودم و بهش نگاه میکردم.
نفس عمیقی کشیدم و همزمان با برگشتنم به سمت افرادم، رد اشکی که روی صورتم بود رو پاک کردم.
《متاسفم بابت این وقفه غیر منتظره ای که پیش اومد. میتونیم به کارمون ادامه بدیم؟》
با این حرفم همه مشغول ادامه کار شدن. به چند نفر از سرباز ها گفتم که جنازه رو سر به نیست و زمین رو زمین کنن.
بقیه زمانی که برای معامله گذشت، داشتم به همکارم فکر میکردم. هر چقدر فکر میکنم به نتیجه ای نمیرسم که برتا چجوری کارم رو فهمیده و دقیقا از چه زمانی این رو میدونه؟ غیر ممکنه که قبلا فهمیده باشه چون در این صورت حتما به پلیس خبر میداد. مطمئنم که به خودم هم مشکوک نشده بود پس...
با احتمالی که به ذهنم رسید، سرم رو بالا آوردم. نامحسوس به تک تک افراد نگاه کردم و چهره و حالت هایی که داشتن رو بررسی کردم. با دقت کردن به یک نفرشون متوجه شدم که حدسم درست بوده.
پوزخندی زدم و مستقیم به طرفش رفتم. کاری میکنم که تاوان خیانت به مافیا و مجبور کردن من به کشتن یکی از اطرافیان نزدیکم رو بده.
اینم پارت جدیددد
حمایت ها نسبت به قبل بالاتر رفتن و ممنونم از همه افرادی که حمایت میکنن 🤍
دوست دارم پارت گذاری رو بیشتر از دو بار در هفته کنم ولی مطمئن نیستم زمانش رو داشته باشم. پس همچنان پارت گذاری روزهای یکشنبه و پنجشنبه هست. ممنونم که همراه من هستین ✨️
MH🤍
۱.۷k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.