پارت82
#پارت82
داشتم اتاق رو طی میکردم که در اتاقم باز شد.
بعدش قامت حسام تو در نمایان شد.
چشمهامو ریز کردم و بهش نگاه کردم و گفتم:بله؟!کاری داشتی؟!
در اتاق رو بست و دستی تو موهاش کشید و گفت:
مهسا ببین من چندبار به خاطر اون اتفاق ازت معذرت خواهی کنم؟
تو خودت اینو بگو!...بگو که باید...چند بار ازت معذرت خواهی کنم؟
هوم؟چند بار بگم ببخشید؟!واقعا اون اتفاق اصلا نمیدونم چند سال پیش چطوری اتفاق افتاد!
واقعا نمیدونم!...فقط یهویی شد.
با تموم شدن حرفش به شدت زدم زیر خنده!
انقدر خندیدم که نفسم بالا نمیومد.
تا میومدم آروم بشم بازم قیافه ی حسام میومد جلو چشمم و خنده ام میگرفت.
انقدر خندیدم که اشک تو چشمهام جمع شد.
یکم که حالم جا اومد با صدایی که خنده توش موج میزد گفتم:
تو واقعا باید بازیگر میشدی!اینو جدی میگما!
باید بازیگر میشدی!آره یه اتفاق بود!عجب اتفاق خوبی ام بود مگه نه؟!
حال کردی تو اون اتفاق؟!بهت خوش گذشت؟!
بهت خوش گذشت،که زندگی یه دختر 12ساله رو خراب کردی؟
چقدر بهت حال داد؟!چقدر به تو و اون یاشار عوضی حال داد؟!بگو ببینم؟!
دیگه صدام اثری از خنده نداشت.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:تمومش کن این بازی رو!
داری با یادآوری اون موضوع بدتر منو عذاب میدی!
میفهمی اینو؟!دارم عذاب میکشم.کم بیا از من معذرت خواهی کن!
من هیچوقت تورو نمیبخشم. هیچوقت اون اتفاق لعنتی رو فراموش نمیکنم.
تو باعث شدی زندگی من نابود بشه!
تو و اون یاشار عوضی باعث شدید زندگی من نابود بشه!
از هردوتون متنفرم.مگه من چند سالم بود اونکارو باهام کردید؟!
من فقط 12سالم بود!...12سال میفهمی؟!...
مهسا:میفهمی اینو من فقط دوازده سالم بود
دوازده سالم بود که به بدترین شکل ممکن
دخترانگیمو از دست دادم.
زندگیمو نابود کردین هیچ وقت ازتون نمیگذرم
هیچ وقت منم خدایی دارم چه این دنیا
چه اون دنیا بالاخره جواب کاری که باهام
کردین رو پس میدین.
تو چشمام نگاه کرد منم تو
چشماش نگاه کردم
یه رنگ عجیبی توی چشماش بود
اما خب هرچی هم باشه من دلم واسه این مرد نمیسوزه.
کسی که وقتی بچه بودم دلش به حال من نسوخت
حالا من باید دلم براش بسوزه؟؟
امکان نداره
پوزخندی زدمو گفتم با این مظلوم نمایی ها
نمیتونی دلمو به دست بیاری
یه روزی تقاص کارتونو پس میدین
من نوری بودم که تو تاریکی فرو رفتم
اینو میفهمی؟
اون موقع دنیای من پر از روشنایی بود
دنیای من پر از کودکی بود
اما با کاری که باهام کردین
دنیام رنگ تاریکی گرفت.
که مطمئنم هیچوقت تا اخر عمرم از این
تاریکی خلاص نمیشم
مقصر همه این اتفاق ها شمایین
همش هر اتفاقی که واسه من افتاده تقصیر
تو حسام و یاشاره
هیچوقت هیچوقت نمیخشمت
اینو بازم تکرار میکنم هیچوقت نمیبخشمت
همینطور که تو چشمام زل زده بود گفت :باشه
نبخش اما بدون منم از کارم پشیمونم
نمیگم همش تقصیر یاشار بود
نه ولی خی من باید جلوشو میگرفتم
واقعا نمیدونم چی بود ولی هممون
مست بودیم وقتی تو اومدی پیشمون وقتی که
تورو دیدیم واقعا نمیدونم چی شد نمیدونم
چجوری اون اتفاق افتاد
هنوز هم گیجم اما خب هرکاری
میکنم که جبران کنم واست هر کاری میکنم که
جبران شه اینو بهت قول میدم اما مهسا
اینو بدون که من و حسام ته...
با باز شدن در اتاق حرف تو دهنش ماسید
مامان تو چهار چوب در نمایان شدو
گفت:
وا چتوته شما دو تا چرا دعوا میکنین
حسام عصبی دست تو موهاش کشیدو
رو به مامان با یه لبخند کجو کوله زدو
هیچی خاله جان دعوا نمیکردیم
فقط داشتیم باهم حرف میزدیم
مامانیه نگاه به هردمون انداخت و گفت:
اره معلومه داشتین حرف میزدین
از عصانیتداری نفس نفس میزنی
صورتت قرمز شده یالا بگو ببینم چی شده
عصبی به مامان نگاه کردمو گفتم:
مامان من اصلا حرفی به این اقای محترم
زدم که بخوام باهاش دعوا راه بندازم؟
چیزی نیست فقط یه بحث کوچیک بود
تموم شد دیگه
حسام هم به تایید از من سرشو تکون دادو
گفت: اره تموم شد راست میگه فقط یه بحث
کوچیک بود چیزی نبود خیالتون راحت
مامان مشکوک به ما نگاه کردو گفت: مطمئنین؟
عصبی گفتم بله مطمئنیم اه بسه دیگه
بعدم بی توجه به هردوشون مامانو از جلوی
در زدم کنارو از اتاق رفتم بیرون
از اتاق اومدم بیرون رفتم توی حیاط بابارو دیدم که داشت از پله ها بالا میومد سرشو بلند کردو با دیدن قیافم گفت: چی شده چرا
انقدر عصبانی؟
سرمو انداختم پایینو گفتم چیزی نیس بابا عصبی نیستم چیزی نیست همه چیز خوبه
یه پله دیگه اومد بالا و رو به رو واستاد
انگشت اشارشو زیر چونم گذاشت سرمو بالا اورد تو چشمام نگاه کردو گفت :
چی شده دخترم تو چشماش نگاه کردمو گفتم بابا جون خستم به خدا خستم به خدا دیگه نمیکشم
همه بدبختی های دنیا مال منه
زندگیم نابود شده بابا باتعجب گفت:
یعنی چی زندگیت نابود شده؟
بدون اینکه چیزی بگم
داشتم اتاق رو طی میکردم که در اتاقم باز شد.
بعدش قامت حسام تو در نمایان شد.
چشمهامو ریز کردم و بهش نگاه کردم و گفتم:بله؟!کاری داشتی؟!
در اتاق رو بست و دستی تو موهاش کشید و گفت:
مهسا ببین من چندبار به خاطر اون اتفاق ازت معذرت خواهی کنم؟
تو خودت اینو بگو!...بگو که باید...چند بار ازت معذرت خواهی کنم؟
هوم؟چند بار بگم ببخشید؟!واقعا اون اتفاق اصلا نمیدونم چند سال پیش چطوری اتفاق افتاد!
واقعا نمیدونم!...فقط یهویی شد.
با تموم شدن حرفش به شدت زدم زیر خنده!
انقدر خندیدم که نفسم بالا نمیومد.
تا میومدم آروم بشم بازم قیافه ی حسام میومد جلو چشمم و خنده ام میگرفت.
انقدر خندیدم که اشک تو چشمهام جمع شد.
یکم که حالم جا اومد با صدایی که خنده توش موج میزد گفتم:
تو واقعا باید بازیگر میشدی!اینو جدی میگما!
باید بازیگر میشدی!آره یه اتفاق بود!عجب اتفاق خوبی ام بود مگه نه؟!
حال کردی تو اون اتفاق؟!بهت خوش گذشت؟!
بهت خوش گذشت،که زندگی یه دختر 12ساله رو خراب کردی؟
چقدر بهت حال داد؟!چقدر به تو و اون یاشار عوضی حال داد؟!بگو ببینم؟!
دیگه صدام اثری از خنده نداشت.یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:تمومش کن این بازی رو!
داری با یادآوری اون موضوع بدتر منو عذاب میدی!
میفهمی اینو؟!دارم عذاب میکشم.کم بیا از من معذرت خواهی کن!
من هیچوقت تورو نمیبخشم. هیچوقت اون اتفاق لعنتی رو فراموش نمیکنم.
تو باعث شدی زندگی من نابود بشه!
تو و اون یاشار عوضی باعث شدید زندگی من نابود بشه!
از هردوتون متنفرم.مگه من چند سالم بود اونکارو باهام کردید؟!
من فقط 12سالم بود!...12سال میفهمی؟!...
مهسا:میفهمی اینو من فقط دوازده سالم بود
دوازده سالم بود که به بدترین شکل ممکن
دخترانگیمو از دست دادم.
زندگیمو نابود کردین هیچ وقت ازتون نمیگذرم
هیچ وقت منم خدایی دارم چه این دنیا
چه اون دنیا بالاخره جواب کاری که باهام
کردین رو پس میدین.
تو چشمام نگاه کرد منم تو
چشماش نگاه کردم
یه رنگ عجیبی توی چشماش بود
اما خب هرچی هم باشه من دلم واسه این مرد نمیسوزه.
کسی که وقتی بچه بودم دلش به حال من نسوخت
حالا من باید دلم براش بسوزه؟؟
امکان نداره
پوزخندی زدمو گفتم با این مظلوم نمایی ها
نمیتونی دلمو به دست بیاری
یه روزی تقاص کارتونو پس میدین
من نوری بودم که تو تاریکی فرو رفتم
اینو میفهمی؟
اون موقع دنیای من پر از روشنایی بود
دنیای من پر از کودکی بود
اما با کاری که باهام کردین
دنیام رنگ تاریکی گرفت.
که مطمئنم هیچوقت تا اخر عمرم از این
تاریکی خلاص نمیشم
مقصر همه این اتفاق ها شمایین
همش هر اتفاقی که واسه من افتاده تقصیر
تو حسام و یاشاره
هیچوقت هیچوقت نمیخشمت
اینو بازم تکرار میکنم هیچوقت نمیبخشمت
همینطور که تو چشمام زل زده بود گفت :باشه
نبخش اما بدون منم از کارم پشیمونم
نمیگم همش تقصیر یاشار بود
نه ولی خی من باید جلوشو میگرفتم
واقعا نمیدونم چی بود ولی هممون
مست بودیم وقتی تو اومدی پیشمون وقتی که
تورو دیدیم واقعا نمیدونم چی شد نمیدونم
چجوری اون اتفاق افتاد
هنوز هم گیجم اما خب هرکاری
میکنم که جبران کنم واست هر کاری میکنم که
جبران شه اینو بهت قول میدم اما مهسا
اینو بدون که من و حسام ته...
با باز شدن در اتاق حرف تو دهنش ماسید
مامان تو چهار چوب در نمایان شدو
گفت:
وا چتوته شما دو تا چرا دعوا میکنین
حسام عصبی دست تو موهاش کشیدو
رو به مامان با یه لبخند کجو کوله زدو
هیچی خاله جان دعوا نمیکردیم
فقط داشتیم باهم حرف میزدیم
مامانیه نگاه به هردمون انداخت و گفت:
اره معلومه داشتین حرف میزدین
از عصانیتداری نفس نفس میزنی
صورتت قرمز شده یالا بگو ببینم چی شده
عصبی به مامان نگاه کردمو گفتم:
مامان من اصلا حرفی به این اقای محترم
زدم که بخوام باهاش دعوا راه بندازم؟
چیزی نیست فقط یه بحث کوچیک بود
تموم شد دیگه
حسام هم به تایید از من سرشو تکون دادو
گفت: اره تموم شد راست میگه فقط یه بحث
کوچیک بود چیزی نبود خیالتون راحت
مامان مشکوک به ما نگاه کردو گفت: مطمئنین؟
عصبی گفتم بله مطمئنیم اه بسه دیگه
بعدم بی توجه به هردوشون مامانو از جلوی
در زدم کنارو از اتاق رفتم بیرون
از اتاق اومدم بیرون رفتم توی حیاط بابارو دیدم که داشت از پله ها بالا میومد سرشو بلند کردو با دیدن قیافم گفت: چی شده چرا
انقدر عصبانی؟
سرمو انداختم پایینو گفتم چیزی نیس بابا عصبی نیستم چیزی نیست همه چیز خوبه
یه پله دیگه اومد بالا و رو به رو واستاد
انگشت اشارشو زیر چونم گذاشت سرمو بالا اورد تو چشمام نگاه کردو گفت :
چی شده دخترم تو چشماش نگاه کردمو گفتم بابا جون خستم به خدا خستم به خدا دیگه نمیکشم
همه بدبختی های دنیا مال منه
زندگیم نابود شده بابا باتعجب گفت:
یعنی چی زندگیت نابود شده؟
بدون اینکه چیزی بگم
۱۶.۷k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.