پارت83
#پارت83
با بغض گفتم:
خواهش میکنم سوال نپرس بابا
فقط بزار تو بغلت اروم بگیرم بدجور به حمایتت نیاز دارم فقط تورو دارم تو این دنیا
دستشو دور کمرم حلقه کرد و همینجور که
پشتمو نوازش میکرد گفت:
مامانتم داری
یه پوزخند زدمو گفتم اون منو دوس نداره
هیچوقت هم دوست نداشته
چرا بعضی وقتا خوبه بعضی وقتا مهربونه
ولی هیچوقت منو دوس نداشه
هیچوقت محبتی که شما به من داشتینو به من نداشته
بعضی وقتا خیلی کمکم کرد بعضی وقتا
برام مادری کرده اما بعضی وقتا برعکس
هیچوقت درکم نکرد هر بار چیزی گفتم: یا کاری کردم
باهام تند رفتار کرد اما شما نه شما همه دنیای منی همه دنیای من هیچوقت باهام تند برخورد نکردین هیچوقت منو اذیت نکردین
خیلی دوست دارم بابا سرمو بیشتر تو سینش فرو بردم بابا دستشو گذاشت رو سرمو
مشغول نوازش موهام شد تو همون حال و هوا
بودیم که صدای مامانو شنیدیم
اوه اوه خوب پدرو دختر باهم خلوت کردین
چه خبرتونه
از بغلش اومدم بیرونو گفتم مشکلی دارم برم بغل پدرم؟
دلم میخواس بغلش کنم مشکلی هام ا چشماشو ریز کردو گفت نه مشکلی نیست
چرا همچین حرف میزنی چه مسکلی میتونم داشته باشم؟
با اینکه پدرتو بغل میکنی یا نه؟ وا
یه نگاه به بابا انداختم که چشماشو اروم بازو بسته کرد به معنی اینکه اروم باش
یه نگاه به مامان انداخت و گفت: خانوم چرا دعوا داری خب دخترمه خواستم بغلش کنم
بعدم به شوخی چشمکی زدو گفت:
نکنه حسودیت میشه؟
مامان یه نگاه به ما انداخت گفت:
به چیش حسودیم بهش اخه؟به این دختر؟
این دختره که حسودی نداره!بعدشم چرا باید بهش حسودی کنم؟
بالاخره دخترته حق داری که بغلش کنی!...
بعدم بی توجه به ما رفت تو خونه.
یه نگاه به بابا انداختم و گفتم:دیدی بابا؟!دیدی اون من رو
دوست نداره؟!دیدی باهام بد رفتاری میکنه؟!
خب این دختر یعنی چی؟!یعنی حتی منو دخترشم حساب نمیکنه!
یعنی من واسش ارزشم ندارم؟!
بابا دستی تو موهام کشید و گفت:عزیز بابا خودتو ناراحت نکن!
مامانت یکم رفتارش تنده!نگران نباش همه چی درست میشه.
بهت قول میدم که مامانت همونی میشه که آرزوشو داری!
همون مادری میشه که بقیه بچه ها دارن.اینو مطمئن باش دختر خوشگلم!...
یه لبخند تلخ بهش زدم و گفتم:مامان خوب بود خیلی ام خوب بود،
اما اون موقع من باهاش بد رفتاری کردم.
اون موقع من اونو مقصر چیزی میدونستم که مامان هیچ دخالتی توش نداشت.
ولی الان من دوست دارم بهم محبت کنه!...
الان دوست دارم شما دو نفر من رو حمایت کنید این برای من خیلی ارزش داره!...
اما من هرچقدر میخوام به مامان نزدیکتر بشم اون از من دورتر میشه.
به نظرت این خیلی عجیب نیست؟!
بابا یه نفس عمیق کشید و گفت:نه!همه چی رو دوست میکنم.
بهت قول میدم همه چیز درست بشه!
مثل سابق!...
اینو بهت قول میدم دختر خوشگلم!...
بهت قول میدم مامانت همونی میشه که میخوای!...
حالا ببین من سر حرفم هستم.دیگه هیچ چیز رو برات کم نمیزاریم.
چه از لحاظ مالی چه از لحاظ عاطفی!...
بعدش به پله ها اشاره کرد و گفت:بیا بشینیم یکم باهم حرف بزنیم.
بیا ببینم برای آینده ات فکری کردی یا نه!...
سرمو تکون دادم و رفتیم روی پله ها با بابا نشستیم.
دو دل بودم که به بابا بگم میخوام کنکور شرکت کنم یا نه؟
خب راستش ثبت نام کرده بودم ولی نمیدونستم بهش بگم که تیرماه کنکور دارم یا نه!
من من کنان گفتم:
چشمهامو بستم و من من کنان گفتم:
خب راستش رو بخوای بابا جون من کنکور شرکت کردم.
بعد از تموم شدن حرفم چشمهامو باز کردم و سرمو چرخوندم
و به بابا نگاه کردم که با چشمهای گرد شده به من نگاه میکرد.
با تعجب گفت:چی گفتی تو؟!درست شنیدم؟!
کنکور شرکت کردی؟!پس چرا من و مامانت نمیدونیم؟!
سرمو انداختم پائین و مشغول بازی کردم با انگشتهای دستم شدم و گفتم:
خب بابا جان چی بگم؟!نمیخواستم کسی بفهمه!
میخواستم یه سوپرایز شه که بعد از قبولی دانشگاهم بگم
ولی خوب امشب که گفتی بیا باهم یکم حرف بزنیم
و ببینم چه برنامه ای واسه آینده ات داری گفتم که بهتون بگم!...
فقط ازتون یه خواهشی دارم.
سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم گفت: باشه بگو میشنوم!
بابایی خواهش میکنم به مامان هیچی نگو!...میخوام یه سوپرایز بشه خواهشا هیچی بهش نگو!...
نمیخوام فعلا بدونه تا وقتی که کنکور قبول بشم.راستش دارم تمام تلاشمو میکنم تا قبول بشم.
خیلی ذوق دارم واسه کنکور!... درسهاشم دارم میخونم فقط امیدوارم که قبول بشم.
درسته سخته ولی تموم سعیمو میکنم که قبول بشم و میدونم موفق هم خواهم شد.
بابا دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:باشه دخترم به کسی چیزی نمیگم.
فقط از این لحظه به بعد هیچ چیز رو از من پنهان نکن.ازت خواهش میکنم!...
میدونمم موفق میشی.حالا که این قدم بزرگ رو برداشتی میدونم موفق میشی خیالت راحت قبول میشی.
یهدلبخند بهش زدم
با بغض گفتم:
خواهش میکنم سوال نپرس بابا
فقط بزار تو بغلت اروم بگیرم بدجور به حمایتت نیاز دارم فقط تورو دارم تو این دنیا
دستشو دور کمرم حلقه کرد و همینجور که
پشتمو نوازش میکرد گفت:
مامانتم داری
یه پوزخند زدمو گفتم اون منو دوس نداره
هیچوقت هم دوست نداشته
چرا بعضی وقتا خوبه بعضی وقتا مهربونه
ولی هیچوقت منو دوس نداشه
هیچوقت محبتی که شما به من داشتینو به من نداشته
بعضی وقتا خیلی کمکم کرد بعضی وقتا
برام مادری کرده اما بعضی وقتا برعکس
هیچوقت درکم نکرد هر بار چیزی گفتم: یا کاری کردم
باهام تند رفتار کرد اما شما نه شما همه دنیای منی همه دنیای من هیچوقت باهام تند برخورد نکردین هیچوقت منو اذیت نکردین
خیلی دوست دارم بابا سرمو بیشتر تو سینش فرو بردم بابا دستشو گذاشت رو سرمو
مشغول نوازش موهام شد تو همون حال و هوا
بودیم که صدای مامانو شنیدیم
اوه اوه خوب پدرو دختر باهم خلوت کردین
چه خبرتونه
از بغلش اومدم بیرونو گفتم مشکلی دارم برم بغل پدرم؟
دلم میخواس بغلش کنم مشکلی هام ا چشماشو ریز کردو گفت نه مشکلی نیست
چرا همچین حرف میزنی چه مسکلی میتونم داشته باشم؟
با اینکه پدرتو بغل میکنی یا نه؟ وا
یه نگاه به بابا انداختم که چشماشو اروم بازو بسته کرد به معنی اینکه اروم باش
یه نگاه به مامان انداخت و گفت: خانوم چرا دعوا داری خب دخترمه خواستم بغلش کنم
بعدم به شوخی چشمکی زدو گفت:
نکنه حسودیت میشه؟
مامان یه نگاه به ما انداخت گفت:
به چیش حسودیم بهش اخه؟به این دختر؟
این دختره که حسودی نداره!بعدشم چرا باید بهش حسودی کنم؟
بالاخره دخترته حق داری که بغلش کنی!...
بعدم بی توجه به ما رفت تو خونه.
یه نگاه به بابا انداختم و گفتم:دیدی بابا؟!دیدی اون من رو
دوست نداره؟!دیدی باهام بد رفتاری میکنه؟!
خب این دختر یعنی چی؟!یعنی حتی منو دخترشم حساب نمیکنه!
یعنی من واسش ارزشم ندارم؟!
بابا دستی تو موهام کشید و گفت:عزیز بابا خودتو ناراحت نکن!
مامانت یکم رفتارش تنده!نگران نباش همه چی درست میشه.
بهت قول میدم که مامانت همونی میشه که آرزوشو داری!
همون مادری میشه که بقیه بچه ها دارن.اینو مطمئن باش دختر خوشگلم!...
یه لبخند تلخ بهش زدم و گفتم:مامان خوب بود خیلی ام خوب بود،
اما اون موقع من باهاش بد رفتاری کردم.
اون موقع من اونو مقصر چیزی میدونستم که مامان هیچ دخالتی توش نداشت.
ولی الان من دوست دارم بهم محبت کنه!...
الان دوست دارم شما دو نفر من رو حمایت کنید این برای من خیلی ارزش داره!...
اما من هرچقدر میخوام به مامان نزدیکتر بشم اون از من دورتر میشه.
به نظرت این خیلی عجیب نیست؟!
بابا یه نفس عمیق کشید و گفت:نه!همه چی رو دوست میکنم.
بهت قول میدم همه چیز درست بشه!
مثل سابق!...
اینو بهت قول میدم دختر خوشگلم!...
بهت قول میدم مامانت همونی میشه که میخوای!...
حالا ببین من سر حرفم هستم.دیگه هیچ چیز رو برات کم نمیزاریم.
چه از لحاظ مالی چه از لحاظ عاطفی!...
بعدش به پله ها اشاره کرد و گفت:بیا بشینیم یکم باهم حرف بزنیم.
بیا ببینم برای آینده ات فکری کردی یا نه!...
سرمو تکون دادم و رفتیم روی پله ها با بابا نشستیم.
دو دل بودم که به بابا بگم میخوام کنکور شرکت کنم یا نه؟
خب راستش ثبت نام کرده بودم ولی نمیدونستم بهش بگم که تیرماه کنکور دارم یا نه!
من من کنان گفتم:
چشمهامو بستم و من من کنان گفتم:
خب راستش رو بخوای بابا جون من کنکور شرکت کردم.
بعد از تموم شدن حرفم چشمهامو باز کردم و سرمو چرخوندم
و به بابا نگاه کردم که با چشمهای گرد شده به من نگاه میکرد.
با تعجب گفت:چی گفتی تو؟!درست شنیدم؟!
کنکور شرکت کردی؟!پس چرا من و مامانت نمیدونیم؟!
سرمو انداختم پائین و مشغول بازی کردم با انگشتهای دستم شدم و گفتم:
خب بابا جان چی بگم؟!نمیخواستم کسی بفهمه!
میخواستم یه سوپرایز شه که بعد از قبولی دانشگاهم بگم
ولی خوب امشب که گفتی بیا باهم یکم حرف بزنیم
و ببینم چه برنامه ای واسه آینده ات داری گفتم که بهتون بگم!...
فقط ازتون یه خواهشی دارم.
سرمو بلند کردم و تو چشمهاش نگاه کردم گفت: باشه بگو میشنوم!
بابایی خواهش میکنم به مامان هیچی نگو!...میخوام یه سوپرایز بشه خواهشا هیچی بهش نگو!...
نمیخوام فعلا بدونه تا وقتی که کنکور قبول بشم.راستش دارم تمام تلاشمو میکنم تا قبول بشم.
خیلی ذوق دارم واسه کنکور!... درسهاشم دارم میخونم فقط امیدوارم که قبول بشم.
درسته سخته ولی تموم سعیمو میکنم که قبول بشم و میدونم موفق هم خواهم شد.
بابا دستش رو گذاشت روی دستم و گفت:باشه دخترم به کسی چیزی نمیگم.
فقط از این لحظه به بعد هیچ چیز رو از من پنهان نکن.ازت خواهش میکنم!...
میدونمم موفق میشی.حالا که این قدم بزرگ رو برداشتی میدونم موفق میشی خیالت راحت قبول میشی.
یهدلبخند بهش زدم
۲۰.۴k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.