پارت81
#پارت81
بازی جدیدته؟!میخوای من رو خر کنی؟!....
نخیر آقا حواستو خوب جمع کن!...
من با این چیزها خر نمیشم دستتون واسه من رو شده!...
دیگه تو دختر خاله ای به اسم مهسا نداری!...فهمیدی اینو؟!...
حواستو خوب جمع کن!برای آخرین بار بهت میگم!
تو چشماش زل زدم پر از نفرت شده بود نفرتی که تا عمق وجودمو سوزوند!
دستش رو ول کردم و گفتم:باش هرجور راحتی!
اونم بی توجه به من بی خیال رفت تو خونه!
دستامو تو موهام کشیدم و رو به آسمون نگاه کردم.
ماه کامل کامل بود.ستاره هام تو آسمون بودند.
یه لبخند کج اومد روی لبهام از پله ها پائین اومدم و در خونه رو باز کردم و اومدم بیرون!
یه نگاه به خونه همسایه انداختم. برقاشون روشن بود.
خوبه دیگه پسری نزدیک مهسا نمیاد.
فقط باید اونی که دور و ورشه پیدا کنم.
باید اون حامد ناکس و پیدا کنم!...
نگاهمو از خونه همسایه گرفتم و قدم زنون راه افتادم به سمت ناکجا آباد!...
(مهسا)
محکم دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و رفتم تو خونه!
یه نگاه به مامان و بابا انداختم که داشتن سفره رو جمع میکردن!
مامان سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد و عصبانی گفت:
بیا کمکمم کن پدرت خسته اس نمیتونه!...
عصبی پوفی کشیدم و گفتم:مامان حوصله ندارم ولم کن دیگه!...
مامان اخمهاشو توهم کشید و عصبی گفت:
مبگم بیا کمک کن!...بیا ببینم چی چیو حوصله ندارم!
حوصله بحث با مامان و دیگه نداشتم.
رفتم سمت سفره و چندتا بشقاب و لیوان برداشتم و بردم تو آشپزخونه گذاشتم.
همینجوری چنددفعه اومدم و چند تا از وسایلهارو برداشتم.
مامان تو آشپزخونه ایستاده بود.یه نگاه بهم انداخت و گفت:
خب حالا که سفره رو جمع کردی ظرفارم بشور!
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:مامان جان میفهمی الان من حوصله ندارم؟!
اینو میفهمی یا نه؟!میفهمی که الان اعصابم خورده؟اه بسه دیگه!
بزار کار خودمو انجام بدم زوره؟!مامان اخمهاشو توهم کشیدم و سمتم اومد!
با من درست حرف بزن!...فهمیدی؟
کم به من بگو مامان!...بسه دیگه!...
من هرچقدر مراعات تورو میکنم تو پرروتر میشی!...
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:کمتر بهت بگم مامان؟!
میخوای اصلا بهت نگم؟نظرت چیه؟!
متفکر گفت:اومممم خوبه!خیلیم خوبه!
یه پوزخند زدم و گفتم:باشه!...دیگه نمیگم.
بعدم بی توجه بهش از کنارش رد شدم و اومدم بیرون.
بابا روی مبل نشسته بود بهم نگاه کرد:چه خبرتونه؟بازم دعوا داشتین؟
سرمو تکون دادم و گفتم:چیزی نیست بابا جان!...
من میرم اتاقم.شب بخیر!
و بعدم بی توجه به بابا راهمو کج کردم سمت اتاقم.
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاقم شدم.
گوشی رو از تو جیبم در آوردم
گوشی رو از تو جیبم در آوردم و رفتم تو لیست مخاطبین و شماره تینا رو گرفتم.
بعد از چندتا بوق جواب داد!...
اجازه هیچ حرف زدنی بهش ندادم و گفتم:
تینا مامانم اعصابم رو خورد کرده!... بخدا اعصابم رو خورد کرده!...
نمیدونم چرا انقدر به من گیر میده!...
امروز کلا بدترین روز زندگیم بود اون از حسام اینم از مامانم!...نمیدونم چی از جون من میخوان؟!...
چند دقیقه مکث کردم که تینا لاقل جوابمو بده اما جوابی ازش نشنیدم.
بازم گفتم الو؟!...الو تینا با منی؟!...
بعد از چند دقیقه صدای یه مرد رو شنیدم:سلام خانوم!
تینا نیست.رفته بیرون یکم دیگه برمی گرده!
با تعجب نگاهی به دیوار روبرو کردم.
با شک پرسیدم:تینا نیست؟!شما چیکار تینا هستید؟!
صداتون واسم اصلا آشنا نیست!...
مرده گفت:فک کن همونی ام که با تینا دوستم!...
مشکوک پرسیدم:مگه هنوزم با همید؟!
گفت:آره
نمیدونستم واقعا چی جوابشو بدم!این غیرممکن بود که تینا بعد از اون اتفاق
با این مرد رابطه ای نداشت!
مخصوصا حالا که پدرش برگشته بود.
هرکاری میکنه که اعتماد پدرشو بدست بیاره!...
حس خوبی به این مرد نداشتم.یه حسی میگفت اتفاقی واسه تینا افتاده.
بهش گفتم:ببین آقای محترم گوشی رو لطفا بدید دست تینا بگید مهسا بهش زنگ زده.
من تا خیالم از بابت تینا راحت نشه تلفن رو قطع نمیکنم.
از پشت تلفن هم میشد صدای پوزخندی که زد رو شنید!...
گفت:باشه یکم دیگه زنگ بزن گوشی رو میدم بهش.
عصبی گفتم:میفهمی آقای محترم من میگم تا وقتی که صدای تینا رو نشنوم گوشی رو قطع نمیکنم.
اینو میفهمید شما؟!
گفت:اوکی تو قطع نکن من قطع میکنم و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه تلفن رو قطع کرد!
با تعجب به گوشی تو دستم نگاه کردم:لعنتی!پسره ی بیشور قطع کرد.
دوباره زنگ زدم اما خاموش بود.چند بار پشت سرهم اینکار رو تکرار کردم ولی بازهم گوشیش خاموش بود!...
عصبی عرض اتاق رو طی میکردم.
بازی جدیدته؟!میخوای من رو خر کنی؟!....
نخیر آقا حواستو خوب جمع کن!...
من با این چیزها خر نمیشم دستتون واسه من رو شده!...
دیگه تو دختر خاله ای به اسم مهسا نداری!...فهمیدی اینو؟!...
حواستو خوب جمع کن!برای آخرین بار بهت میگم!
تو چشماش زل زدم پر از نفرت شده بود نفرتی که تا عمق وجودمو سوزوند!
دستش رو ول کردم و گفتم:باش هرجور راحتی!
اونم بی توجه به من بی خیال رفت تو خونه!
دستامو تو موهام کشیدم و رو به آسمون نگاه کردم.
ماه کامل کامل بود.ستاره هام تو آسمون بودند.
یه لبخند کج اومد روی لبهام از پله ها پائین اومدم و در خونه رو باز کردم و اومدم بیرون!
یه نگاه به خونه همسایه انداختم. برقاشون روشن بود.
خوبه دیگه پسری نزدیک مهسا نمیاد.
فقط باید اونی که دور و ورشه پیدا کنم.
باید اون حامد ناکس و پیدا کنم!...
نگاهمو از خونه همسایه گرفتم و قدم زنون راه افتادم به سمت ناکجا آباد!...
(مهسا)
محکم دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و رفتم تو خونه!
یه نگاه به مامان و بابا انداختم که داشتن سفره رو جمع میکردن!
مامان سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد و عصبانی گفت:
بیا کمکمم کن پدرت خسته اس نمیتونه!...
عصبی پوفی کشیدم و گفتم:مامان حوصله ندارم ولم کن دیگه!...
مامان اخمهاشو توهم کشید و عصبی گفت:
مبگم بیا کمک کن!...بیا ببینم چی چیو حوصله ندارم!
حوصله بحث با مامان و دیگه نداشتم.
رفتم سمت سفره و چندتا بشقاب و لیوان برداشتم و بردم تو آشپزخونه گذاشتم.
همینجوری چنددفعه اومدم و چند تا از وسایلهارو برداشتم.
مامان تو آشپزخونه ایستاده بود.یه نگاه بهم انداخت و گفت:
خب حالا که سفره رو جمع کردی ظرفارم بشور!
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:مامان جان میفهمی الان من حوصله ندارم؟!
اینو میفهمی یا نه؟!میفهمی که الان اعصابم خورده؟اه بسه دیگه!
بزار کار خودمو انجام بدم زوره؟!مامان اخمهاشو توهم کشیدم و سمتم اومد!
با من درست حرف بزن!...فهمیدی؟
کم به من بگو مامان!...بسه دیگه!...
من هرچقدر مراعات تورو میکنم تو پرروتر میشی!...
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:کمتر بهت بگم مامان؟!
میخوای اصلا بهت نگم؟نظرت چیه؟!
متفکر گفت:اومممم خوبه!خیلیم خوبه!
یه پوزخند زدم و گفتم:باشه!...دیگه نمیگم.
بعدم بی توجه بهش از کنارش رد شدم و اومدم بیرون.
بابا روی مبل نشسته بود بهم نگاه کرد:چه خبرتونه؟بازم دعوا داشتین؟
سرمو تکون دادم و گفتم:چیزی نیست بابا جان!...
من میرم اتاقم.شب بخیر!
و بعدم بی توجه به بابا راهمو کج کردم سمت اتاقم.
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاقم شدم.
گوشی رو از تو جیبم در آوردم
گوشی رو از تو جیبم در آوردم و رفتم تو لیست مخاطبین و شماره تینا رو گرفتم.
بعد از چندتا بوق جواب داد!...
اجازه هیچ حرف زدنی بهش ندادم و گفتم:
تینا مامانم اعصابم رو خورد کرده!... بخدا اعصابم رو خورد کرده!...
نمیدونم چرا انقدر به من گیر میده!...
امروز کلا بدترین روز زندگیم بود اون از حسام اینم از مامانم!...نمیدونم چی از جون من میخوان؟!...
چند دقیقه مکث کردم که تینا لاقل جوابمو بده اما جوابی ازش نشنیدم.
بازم گفتم الو؟!...الو تینا با منی؟!...
بعد از چند دقیقه صدای یه مرد رو شنیدم:سلام خانوم!
تینا نیست.رفته بیرون یکم دیگه برمی گرده!
با تعجب نگاهی به دیوار روبرو کردم.
با شک پرسیدم:تینا نیست؟!شما چیکار تینا هستید؟!
صداتون واسم اصلا آشنا نیست!...
مرده گفت:فک کن همونی ام که با تینا دوستم!...
مشکوک پرسیدم:مگه هنوزم با همید؟!
گفت:آره
نمیدونستم واقعا چی جوابشو بدم!این غیرممکن بود که تینا بعد از اون اتفاق
با این مرد رابطه ای نداشت!
مخصوصا حالا که پدرش برگشته بود.
هرکاری میکنه که اعتماد پدرشو بدست بیاره!...
حس خوبی به این مرد نداشتم.یه حسی میگفت اتفاقی واسه تینا افتاده.
بهش گفتم:ببین آقای محترم گوشی رو لطفا بدید دست تینا بگید مهسا بهش زنگ زده.
من تا خیالم از بابت تینا راحت نشه تلفن رو قطع نمیکنم.
از پشت تلفن هم میشد صدای پوزخندی که زد رو شنید!...
گفت:باشه یکم دیگه زنگ بزن گوشی رو میدم بهش.
عصبی گفتم:میفهمی آقای محترم من میگم تا وقتی که صدای تینا رو نشنوم گوشی رو قطع نمیکنم.
اینو میفهمید شما؟!
گفت:اوکی تو قطع نکن من قطع میکنم و بعد بدون اینکه منتظر حرفی از جانب من باشه تلفن رو قطع کرد!
با تعجب به گوشی تو دستم نگاه کردم:لعنتی!پسره ی بیشور قطع کرد.
دوباره زنگ زدم اما خاموش بود.چند بار پشت سرهم اینکار رو تکرار کردم ولی بازهم گوشیش خاموش بود!...
عصبی عرض اتاق رو طی میکردم.
۱۰.۲k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.