دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
#PART_119🎀•
جلوی آسانسور ایستاد، بعد از چند ثانیه مشت محکمی به در آسانسور کوبید و لعنتی گفت.
یه قدم بهش نزدیک شدم.
_چیشد؟
نگاه کلافهاش تو صورتم چرخید.
_خراب شده.
_طبقه چندمه؟
بدون اینکه توجهای به حرفم کنه به سمت پلهها راه افتاد، بیشخصیت!
سریع پشتش پا تند کردم.
هلک و هلک ده طبقه ناقابل و بالا رفتیم، و در کمال وقاحت تا صدام در میومد با نگاش خفهم میکرد.
همین که پامون به طبقه مورد نظر رسید همهی نگاهها چرخید روی ما.
نگاه متعجب و پر خشم دخترا چیزی نبود که بشه نادیده گرفتشون.
احتمالا فکر کردن قاپ مرد رویاهاشونو زدم.
تو دلم نیشخندی بهشون زدم.
با دست گرمی که مچ دستم رو گرفت از هپروت بیرون اومدم.
متعجب نگاهی به دستم انداختم و بعد سرمو آوردم بالا بهش خیره شدم.
بدون اهمیت به من راه افتاد، دست منم مثل کش تنبون دنبالش کشید.
در جواب سلام کارمندها تنها سرش رو تکون میداد.
جونش و میگرفتی زبونش به گفتن سلام نمیچرخید، اینو تو این چند مدت اخیر فهمیده بودم.
در اتاقی رو باز کرد و وارد شدیم.
نگاهم رو حرکاتش میچرخید، اول از همه کتش رو درآورد و رو پشتی صندلیش آویزون کرد.
_چرا وایستادی مثل کر و لالها منو نگاه میکنی؟ بشین دیگه.
اینم یکی دیگه از خصوصیات بدش بود، بدون اینکه نگاه کنه تموم حرکات طرف رو میدید انگار...
با فکر به اینکه میبینه تو یه تصمیم ناگهانی دهن کجیای بهش کردم و نشستم.
برخلاف تصورم اصلا به روی خودش نیاورد ولی به جاش گفت:
_اونقد وسیله واست نخریدم که باز مثل ماست بگردی، پاشو یه دستی به صورتت بکش.
مبهوت نگاش کردم.
چرا فکر میکردم ارسلان هم مثل مرهای روستا از آرایش و بزک دوزک بدش میاد؟
ولی انگار بیشتر از شلختگی بدش میومد.
ترجیح دادم نگم بلد نیستم ازشون استفاده کنم، با مکث گفتم:
_نمیخواد، من اینجوری راحتم.
اخمی کرد و تشر زد.
_اما ناراحتم، یالا پاشو درست کن خودتو.
ملتمسانه گفتم:
_اخه...
پرید وسط حرفم.
_اخه و اما و اگر نداریم، حرف نباشه.
ناچار شدم به گفتن واقعیت، میدونستم تا دردمو نگم بیخیالم نمیشه.
_اخه من بلد نیستم چطوری ازشون استفاده کنم!
_احمق میمردی از اول بگی
#PART_119🎀•
جلوی آسانسور ایستاد، بعد از چند ثانیه مشت محکمی به در آسانسور کوبید و لعنتی گفت.
یه قدم بهش نزدیک شدم.
_چیشد؟
نگاه کلافهاش تو صورتم چرخید.
_خراب شده.
_طبقه چندمه؟
بدون اینکه توجهای به حرفم کنه به سمت پلهها راه افتاد، بیشخصیت!
سریع پشتش پا تند کردم.
هلک و هلک ده طبقه ناقابل و بالا رفتیم، و در کمال وقاحت تا صدام در میومد با نگاش خفهم میکرد.
همین که پامون به طبقه مورد نظر رسید همهی نگاهها چرخید روی ما.
نگاه متعجب و پر خشم دخترا چیزی نبود که بشه نادیده گرفتشون.
احتمالا فکر کردن قاپ مرد رویاهاشونو زدم.
تو دلم نیشخندی بهشون زدم.
با دست گرمی که مچ دستم رو گرفت از هپروت بیرون اومدم.
متعجب نگاهی به دستم انداختم و بعد سرمو آوردم بالا بهش خیره شدم.
بدون اهمیت به من راه افتاد، دست منم مثل کش تنبون دنبالش کشید.
در جواب سلام کارمندها تنها سرش رو تکون میداد.
جونش و میگرفتی زبونش به گفتن سلام نمیچرخید، اینو تو این چند مدت اخیر فهمیده بودم.
در اتاقی رو باز کرد و وارد شدیم.
نگاهم رو حرکاتش میچرخید، اول از همه کتش رو درآورد و رو پشتی صندلیش آویزون کرد.
_چرا وایستادی مثل کر و لالها منو نگاه میکنی؟ بشین دیگه.
اینم یکی دیگه از خصوصیات بدش بود، بدون اینکه نگاه کنه تموم حرکات طرف رو میدید انگار...
با فکر به اینکه میبینه تو یه تصمیم ناگهانی دهن کجیای بهش کردم و نشستم.
برخلاف تصورم اصلا به روی خودش نیاورد ولی به جاش گفت:
_اونقد وسیله واست نخریدم که باز مثل ماست بگردی، پاشو یه دستی به صورتت بکش.
مبهوت نگاش کردم.
چرا فکر میکردم ارسلان هم مثل مرهای روستا از آرایش و بزک دوزک بدش میاد؟
ولی انگار بیشتر از شلختگی بدش میومد.
ترجیح دادم نگم بلد نیستم ازشون استفاده کنم، با مکث گفتم:
_نمیخواد، من اینجوری راحتم.
اخمی کرد و تشر زد.
_اما ناراحتم، یالا پاشو درست کن خودتو.
ملتمسانه گفتم:
_اخه...
پرید وسط حرفم.
_اخه و اما و اگر نداریم، حرف نباشه.
ناچار شدم به گفتن واقعیت، میدونستم تا دردمو نگم بیخیالم نمیشه.
_اخه من بلد نیستم چطوری ازشون استفاده کنم!
_احمق میمردی از اول بگی
۵.۵k
۲۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.