֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫
֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ᳝ ࣪ ִ ۫ ˑ ֗ ִ ۫ ˑ ֗ ִ دلبر کوچولو
#PART_118
نگاهشو رو اجناس مغازه چرخوند و گفت:
_ژل و تقویت کننده مو و چند نمونه ماسک صورت هم بیارید.
با بهت داشتم به چیزهای که فروشنده روی میز میچید نگاه میکردم، این همه خرید نیاز بود؟
همین سوالم رو به زبون آوردم.
چپچپی نگاه کرد و آروم گفت:
_حتما نیازه که دارم میگیرم.
زیر لب غر زدم، بد اخلاق، فقط بلد بود پاچه بگیره.
بعد از حساب کردن کل وسایل رو تو یه دستش گرفت و تشکری کرد.
دست خالیاش رو گذاشت پشت کمرم و گفت:
_بریم که حسابی دیر کردم.
با حس دست گرمش رو کمرم مور مورم شد.
میدونستم الان گونههام سرخ شده.
ولی خودم رو زدم به اون راه و گفتم:
_مگه رئیس نیستی؟
_هستم، ولی هنوز روزهای اوله کلی کار رو سرم ریخته!
یعنی بخاطر من از کارش زده بود؟
لبخند محوی رو لبم نشست و ترجیح دادم دیگه چیزی نگم و از این حس خوبم لذت ببرم.
تو کل مسیر مشغول ور رفتن با وسایلم بودم، یکی از یکی خوشگل تر بودن.
دوست داشتم همشون رو امتحان کنم.
یهو چیزی یادم افتاد و سرم رو بلند کردم، با کمی مکث برگشتم سمت ارسلان و گفتم:
_مرسی بابت واسایلی که واسم خریدی!
نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب خواهشی گفت.
همون لحظه جلوی شرکت بزرگی ایستاد و بوقی زد.
زنجیرهای جلو در پایین افتاد و ارسلان وارد شد.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و با برداشتن گوشیش پیاده شد منم بلافاصله از ماشین خارج شدم.
_بیا اینجا
رفتم سمتش و با فاصله ازش ایستادم.
ولی نگاهم دور ماشینها میچرخید؛
_از کنارم جم نمیخوری، با کسی دمخور نمیشی مخصوصا مردها، سوالهاشون رو جواب نمیدی، مستقیم با من میای تو اتاق میشینی تا کارم تموم شه فهمیدی؟
مغموم سری تکون دادم و آروم گفتم:
_باشه
کتش رو صاف کرد و گفت:
_خوبه، بریم.
#PART_118
نگاهشو رو اجناس مغازه چرخوند و گفت:
_ژل و تقویت کننده مو و چند نمونه ماسک صورت هم بیارید.
با بهت داشتم به چیزهای که فروشنده روی میز میچید نگاه میکردم، این همه خرید نیاز بود؟
همین سوالم رو به زبون آوردم.
چپچپی نگاه کرد و آروم گفت:
_حتما نیازه که دارم میگیرم.
زیر لب غر زدم، بد اخلاق، فقط بلد بود پاچه بگیره.
بعد از حساب کردن کل وسایل رو تو یه دستش گرفت و تشکری کرد.
دست خالیاش رو گذاشت پشت کمرم و گفت:
_بریم که حسابی دیر کردم.
با حس دست گرمش رو کمرم مور مورم شد.
میدونستم الان گونههام سرخ شده.
ولی خودم رو زدم به اون راه و گفتم:
_مگه رئیس نیستی؟
_هستم، ولی هنوز روزهای اوله کلی کار رو سرم ریخته!
یعنی بخاطر من از کارش زده بود؟
لبخند محوی رو لبم نشست و ترجیح دادم دیگه چیزی نگم و از این حس خوبم لذت ببرم.
تو کل مسیر مشغول ور رفتن با وسایلم بودم، یکی از یکی خوشگل تر بودن.
دوست داشتم همشون رو امتحان کنم.
یهو چیزی یادم افتاد و سرم رو بلند کردم، با کمی مکث برگشتم سمت ارسلان و گفتم:
_مرسی بابت واسایلی که واسم خریدی!
نیم نگاهی بهم انداخت و زیر لب خواهشی گفت.
همون لحظه جلوی شرکت بزرگی ایستاد و بوقی زد.
زنجیرهای جلو در پایین افتاد و ارسلان وارد شد.
ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد و با برداشتن گوشیش پیاده شد منم بلافاصله از ماشین خارج شدم.
_بیا اینجا
رفتم سمتش و با فاصله ازش ایستادم.
ولی نگاهم دور ماشینها میچرخید؛
_از کنارم جم نمیخوری، با کسی دمخور نمیشی مخصوصا مردها، سوالهاشون رو جواب نمیدی، مستقیم با من میای تو اتاق میشینی تا کارم تموم شه فهمیدی؟
مغموم سری تکون دادم و آروم گفتم:
_باشه
کتش رو صاف کرد و گفت:
_خوبه، بریم.
۲.۹k
۲۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.