دلبر کوچولو

دلبر کوچولو
#PART_121🎀•
اول ممد و پشت سرش ارسلان وارد شد.
هردو تو چهارچوب در خشک شده نگاهم می‌کردن‌.
یعنی انقد تغییر کرده بودم؟
ارسللن زودتر به خودش اومد.
ممد و به جلو هول داد و در رو بست.
درحالی که به سمت میزش می‌رفت مخاطب به ممد گفت:
_بشین.
ممد بدون اینکه نگاهش رو از من بگیره روبروم نشست و گفت:
_این چرا همچین شده؟
متعجب دستم رو گذاشتم رو صورتم، نکنه خراب کرده باشم؟
ولی نه!
مطمئنم خیلی خوب شده بودم.
پس این حرفش‌...
صدای ارسلان بلند شد.
_خودم گفتم بهش.
ممد سوت بامزه‌ای کشید.
_ایول بابا، نمی‌دونستم انقد روشن فکر باشی.
برای اولین بار باهاش موافق بودم، دقیقا منم همین فکر و در موردش داشتم.
ولی بازم نشون داد آدم‌‌هارو از روی ظاهر نمیشه قضاوت کرد.
ولی با حرفی که ارسلان زد قشنگ تر زده شد تو افکارم.
_روشن فکر نیستم، فقط زیادی رنگ پریده بود گفتم یه دستی به صورتش بکشه، ته تهش یک رژ لب و ریمل.
مکثی کرد و با حرص بیشتری ادامه داد:
_نه همچین آرایشی که انگار می‌خواد بره عروسی‌.
معذب دست‌هام رو توی هم پیچیدم.
آخه من از کجا باید می‌دونستم منظورش اینه؟ تو اون فیلمی که واسم گذاشته بود همه‌ی اینا بود.
با این فکر اخم‌هام رفت توهم و گفتم:
_به من ربطی نداره خودت هیچی نگفتی، فقط یه فیلم گذاشتی جلوم گفتی هرکاری کرد انجام بده.
صورتش هر لحظه از خشم سرخ‌تر میشد و من نگران سکته کردنش بودم‌.
دیدگاه ها (۰)

دلبر کوچولو#PART_122🎀•هرچی باشه راضی به مرگش که نبودم.خیلی ن...

دلبر کوچولو#PART_123🎀•صدای جیغ جیغ‌ام همه جا رو برداشته بود....

دلبر کوچولو#پارت_۱۲۰ •با اخم نگاش کردم، بیشعور زل زده تو چشم...

دلبر کوچولو#PART_119🎀•جلوی آسانسور ایستاد، بعد از چند ثانیه ...

دستش رو قلبم بود.هر وقت می فهمید حالم‌ خوش نیست، همین کار رو...

رمان بغلی من پارت ۱۰۱و۱۰۲و۱۰۳ارسلان: دیانا دیانا: بله جایی و...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط