رمان یادت باشد ۱۴۱

#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_چهل_و_یک
میرفت.
ساخت آکواریوم سه، چهار ساعتی طول کشیده بود. وقتی به خانه شد، پرسید: «آخر هفته برنامه چیه خانوم؟ اقابهرام میگه بریم سمت شمال.» گفتم موافقم. الآن فرصت خوبیه بریم یه مسافرت یه روزه. حال و هوامون عوض میشه. روز جمعه همراه با خانواده آقابهرام به سمت شمال راه افتادیم. می خواستیم برویم کنار دریا، چند ساعتی بمانیم و تا شب برگردیم. هنوز از قزوین فاصله نگرفته بودیم که باران گرفت. از بس ترافیک بود تا منجیل بیشتر نتوانستیم برویم. همانجا نزدیک سد منجیل یک ساندویچ گرفتیم و خوردیم. حمید گفت: «سر گردنه که میگن همین جاس. همه چی گرونه. زودتر جمع کنیم برگردیم تا پولمون تموم نشده!» از همان جا دور زدیم و برگشتیم. شب هم آمدیم خانه، دور هم بال کبابی درست کردیم و خوردیم. برای تفریحات این شکلی حمید همیشه همراه بود و کم نمی گذاشت.
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
دیدگاه ها (۲)

رمان یادت باشد ۱۴۲

رمان یادت باشد ۱۴۳

رمان یادت باشد ۱۴۰

رمان یادت باشد ۱۳۹

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط