رمان یادت باشد ۱۴۳
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_چهل_و_سه
اینکه آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم. قدم هایم را می شمردم تا زمانی زودتر بگذرد. اتاق ها و آشپزخانه را چند باری متر کردم. بالاخره بعد ان چند ساعت تأخیر زنگ خانه را زد. صدای حمید را که شنیدم انگار آبی بود که روی آتش ریخته باشند. تمام نگرانی ها و خط و نشان کشیدن ها
فراموشم شد. تا داخل شد، متوجه خیسی لباسهایش شدم. گفتم حمید جان نگران شدم. چرا این همه دیر کردی؟ لباسات چرا خیس شده نمی خواست جوابم را بدهد. طفره می رفت. سر سفره غذا، وقتی پاپیچش شدم تعریف کرد که با سربازها برای شستن موکت های حسینیه تیپ مانده است. پابه پای آنها کمک کرده بود. برای همین وقتی به خانه رسید لباس هایش خیس شده بود. گفت: «برای حسینیه و کار خیر همه ما سرباز هستیم. داخل سپاه برو نداریم، بیا داریم. با نگاهم پرسیدم: «فرقشون چیه؟» جواب داد: «فرق برو و بیا اونجاس که وقتی میگی برو، یعنی خودت اینجا وایستادی. انتظار داری بقیه جلودار بشن، ولی وقتی میگی بیا، یعنی خودت رفتی جلو، بقیه رو هر تشویق میکنی حرکت کنن.» این رفتارش باعث شده بود همیشه بین سربازها جایگاه خوبی داشته باشد. موقع کار خودش را در لباس یک سرباز می دید، نه کسی که باید دستور بدهد. به حدی صمیمی و متواضع بود که بعضی سربازها حتی چند سال بعد از پایان خدمتش زنگ میزدند و با حمید احوال پرسی می کردند. گفتم: «پس منم از این به بعد به رسم سپاه می برمت خرید!» گفت: «یعنی چجوری»
گفتم دیگه نمیگم حمید آقا، بیا بریم خرید. میرم داخل مغازه میگم این چند تا رو پسندیدم، حساب کن! کلی به تعبیر خندید. دوست نداشتم سر سفره تنهایش بگذارم. با اینکه ناهارم را خورده
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
اینکه آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم. قدم هایم را می شمردم تا زمانی زودتر بگذرد. اتاق ها و آشپزخانه را چند باری متر کردم. بالاخره بعد ان چند ساعت تأخیر زنگ خانه را زد. صدای حمید را که شنیدم انگار آبی بود که روی آتش ریخته باشند. تمام نگرانی ها و خط و نشان کشیدن ها
فراموشم شد. تا داخل شد، متوجه خیسی لباسهایش شدم. گفتم حمید جان نگران شدم. چرا این همه دیر کردی؟ لباسات چرا خیس شده نمی خواست جوابم را بدهد. طفره می رفت. سر سفره غذا، وقتی پاپیچش شدم تعریف کرد که با سربازها برای شستن موکت های حسینیه تیپ مانده است. پابه پای آنها کمک کرده بود. برای همین وقتی به خانه رسید لباس هایش خیس شده بود. گفت: «برای حسینیه و کار خیر همه ما سرباز هستیم. داخل سپاه برو نداریم، بیا داریم. با نگاهم پرسیدم: «فرقشون چیه؟» جواب داد: «فرق برو و بیا اونجاس که وقتی میگی برو، یعنی خودت اینجا وایستادی. انتظار داری بقیه جلودار بشن، ولی وقتی میگی بیا، یعنی خودت رفتی جلو، بقیه رو هر تشویق میکنی حرکت کنن.» این رفتارش باعث شده بود همیشه بین سربازها جایگاه خوبی داشته باشد. موقع کار خودش را در لباس یک سرباز می دید، نه کسی که باید دستور بدهد. به حدی صمیمی و متواضع بود که بعضی سربازها حتی چند سال بعد از پایان خدمتش زنگ میزدند و با حمید احوال پرسی می کردند. گفتم: «پس منم از این به بعد به رسم سپاه می برمت خرید!» گفت: «یعنی چجوری»
گفتم دیگه نمیگم حمید آقا، بیا بریم خرید. میرم داخل مغازه میگم این چند تا رو پسندیدم، حساب کن! کلی به تعبیر خندید. دوست نداشتم سر سفره تنهایش بگذارم. با اینکه ناهارم را خورده
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۵.۶k
۰۴ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.