درد نوشته
درد نوشته 01:10
نفسم نه رفت،نه برگشت! همونجا تو قفسه ی سینه ام موند...
این دفعه دیگه تو خاطراتم غرق نشدم....به دام انداختن تمام وجودمو و شکارم کردن...
لبخندی به پهنای صورتم نمایان میشه از اون روزا...
نه که خوشایند باشن،نه!فقط تلخی نابی به همراه دارن....
بعضیاشون اما فقط وظیفه ی انتقال حس های خوبو دارند...
آنقدر خوب که انرژی ام را تکمیل میکنند..
جوری که انگار نیکوتینه بدنم فول شده باشد!
نقش میبندد این اخیر ها جلوی چشمانم... و من باز هم تعجب میکنم از این عادت نکردن ها به تهمت ها و بی احترامی ها...
انگار که هیچ وقت نرمال نمیشن....
بخیه رو بخیه میزنم، به تیکه پاره ی دلم!
من اگر سرد بودم ،کاش مادرم مادری میکرد... به آغوش میکشید دخترش را تا بو بکشم و غرقه لذت شوم برای روزایی که نخاهم بود...
برای روزهایی که مرا طلب میکند... دختری که از بطن خودش بود...
کی میدونه؟!
شاید یروزی کسی فهمید که این دختر پوزخنداش،پوزخنده!
نگاهای خیرش زخماییه که مرورشون میکنه...
جوابای تک کلمه ایش رکو پوس کنده جوابه!!!
سکوتش خسته از حرف زدنای بیجاس!
سکوتش صبور بودنشه...
سکوتش بی حرف بودن و جواب نداشتن نیست!
یکی پاشه هوار بزنه به این مردمی که انقد راحت ظاهرو میبیننو محکوم میکنن به مغرور بودن و سکوت کردن...
یکی با پتک بکوبه تو سرشون "بغض که گفتی نیس" تا سکوتمو بشکنم...
نفس خسته تر از این حرفاس تا ژشته یه آدم مغرورو حفظ کنه
به همه ی این آدمایی که مسبب این حالو روزمن نگاه میکنم!
زخم میزنید؟؟؟ من محبت میکنم... روش من با شما خیلی فرق داره...
یادم میاد همون روزایی رو که میچشیدم طعم زهره ماره طعنه هاشونو...
خبره شده بودن تو زخم زدن به نفس ای که فقط میبست چشم هاشو...
فکر میکرد!
سعی میکرد به یاد بیاره...
که وقتی نفس میره باید چیکار کرد...
حلاجی میکرد دمو بازدمش را....
بارها شد که نفس شک کرد که تو سینه چیزی هست، درست سمت چپ! جایی که هر لحظه میکوبه... شک کرد که چیزی به اسم قلب وجود داشته باشه؟!
بار ها شد که نفس با تک تک سلولای بدنش درک که این زخمه زبان ها ،تحملی فراتر از این شعی کم جان میخاهد!
اما همچنان میترسم...
این همه دلشوره از فردارو چطور پس بزنم من؟؟
میترسم هنوز چیزی مونده باشه برای ترسیدن...
اصن چرا کسی به من نگفت که تنفر حدو اندازه نداره؟!اگه داره چرا حسم به بعضیا هروز داره عمیق تر میشه!!
تلخی حرفا گاهی اونقدر زیاد میشه که حتی مجالی به فراموشی نمیده...
مثل میخ وارد مغذم میشه و من درد میکشم و بی اراده تر از قبل میشم....
پر دردم...بی پناهم... خسته ام... خدا نمیدونست بار این همه غصه رو شونه های من خیلی سنگینی میکنه،خدا نمیدونست من برای آزمایش این همه سختی کوچیکو حقیرم؟؟
سینم سنگینه...
قلبم درد داره...!
نفسم نه رفت،نه برگشت! همونجا تو قفسه ی سینه ام موند...
این دفعه دیگه تو خاطراتم غرق نشدم....به دام انداختن تمام وجودمو و شکارم کردن...
لبخندی به پهنای صورتم نمایان میشه از اون روزا...
نه که خوشایند باشن،نه!فقط تلخی نابی به همراه دارن....
بعضیاشون اما فقط وظیفه ی انتقال حس های خوبو دارند...
آنقدر خوب که انرژی ام را تکمیل میکنند..
جوری که انگار نیکوتینه بدنم فول شده باشد!
نقش میبندد این اخیر ها جلوی چشمانم... و من باز هم تعجب میکنم از این عادت نکردن ها به تهمت ها و بی احترامی ها...
انگار که هیچ وقت نرمال نمیشن....
بخیه رو بخیه میزنم، به تیکه پاره ی دلم!
من اگر سرد بودم ،کاش مادرم مادری میکرد... به آغوش میکشید دخترش را تا بو بکشم و غرقه لذت شوم برای روزایی که نخاهم بود...
برای روزهایی که مرا طلب میکند... دختری که از بطن خودش بود...
کی میدونه؟!
شاید یروزی کسی فهمید که این دختر پوزخنداش،پوزخنده!
نگاهای خیرش زخماییه که مرورشون میکنه...
جوابای تک کلمه ایش رکو پوس کنده جوابه!!!
سکوتش خسته از حرف زدنای بیجاس!
سکوتش صبور بودنشه...
سکوتش بی حرف بودن و جواب نداشتن نیست!
یکی پاشه هوار بزنه به این مردمی که انقد راحت ظاهرو میبیننو محکوم میکنن به مغرور بودن و سکوت کردن...
یکی با پتک بکوبه تو سرشون "بغض که گفتی نیس" تا سکوتمو بشکنم...
نفس خسته تر از این حرفاس تا ژشته یه آدم مغرورو حفظ کنه
به همه ی این آدمایی که مسبب این حالو روزمن نگاه میکنم!
زخم میزنید؟؟؟ من محبت میکنم... روش من با شما خیلی فرق داره...
یادم میاد همون روزایی رو که میچشیدم طعم زهره ماره طعنه هاشونو...
خبره شده بودن تو زخم زدن به نفس ای که فقط میبست چشم هاشو...
فکر میکرد!
سعی میکرد به یاد بیاره...
که وقتی نفس میره باید چیکار کرد...
حلاجی میکرد دمو بازدمش را....
بارها شد که نفس شک کرد که تو سینه چیزی هست، درست سمت چپ! جایی که هر لحظه میکوبه... شک کرد که چیزی به اسم قلب وجود داشته باشه؟!
بار ها شد که نفس با تک تک سلولای بدنش درک که این زخمه زبان ها ،تحملی فراتر از این شعی کم جان میخاهد!
اما همچنان میترسم...
این همه دلشوره از فردارو چطور پس بزنم من؟؟
میترسم هنوز چیزی مونده باشه برای ترسیدن...
اصن چرا کسی به من نگفت که تنفر حدو اندازه نداره؟!اگه داره چرا حسم به بعضیا هروز داره عمیق تر میشه!!
تلخی حرفا گاهی اونقدر زیاد میشه که حتی مجالی به فراموشی نمیده...
مثل میخ وارد مغذم میشه و من درد میکشم و بی اراده تر از قبل میشم....
پر دردم...بی پناهم... خسته ام... خدا نمیدونست بار این همه غصه رو شونه های من خیلی سنگینی میکنه،خدا نمیدونست من برای آزمایش این همه سختی کوچیکو حقیرم؟؟
سینم سنگینه...
قلبم درد داره...!
- ۶.۵k
- ۰۹ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط