یادمه چندسال پیش که سِنم کمتر بود ،
یادمه چندسال پیش که سِنم کمتر بود ،
شب شام غریبان با خاله میترام رفته بودم مسجد,
بعد از مراسم وقتی داشتیم برمیگشتیم
ماهان(پسرخالم) گفت:
مامان اونجا دارن شیرکاکائو میدن, من میخوام...
همین که خاله میترا سرشو چرخوند,
نگاهش به ایستگاه صلواتی جلوی دَر خشک شد
و پاهاش به پله ها چسبید ...
شکل و شمایلش به کُل عوض شده بود و حتی پلک نمیزد...
بعد از چند ثانیه آب دهنشو قورت داد و گفت: بریم ...
نزدیک دَر که میشدیم ماهان مدام میگفت:
مامان شیرکاکائو, مامان شیرکاکائو...
از مسجد خارج شده بودیم
که یه آقای جوونی نزدیکمون شد,
جلوی ماهان روی زانوش نشست
و شیرکاکائو رو دستش داد گفت:
بفرما پسرم, نوش جونت...
خاله ازش تشکر کرد,
اون مرد سرشو تکون داد و بدون اینکه بهش نگاه کنه
بلند شد رفت داخل مسجد ...
بعد از رفتنش
خاله به چای و شیرکاکائوهای چیده شده روی میز خیره شده بود ...
صداش زدم و گفتم: نمیخوایم بریم?,
با چادر گوشه چشمشو پاک کرد و گفت: بریم عزیزم ...
امروز که این صحنه ها رو برای چندمین بار به یاد میارم
تازه حال اون روز خاله میترا رو میفهمم...
به تمام اون چِشم دوختنا,
اون رنگ پریدنا ,
پا سست شدنا پِی میبرم...
من تازه امروز,
الان و این لحظه کاملاً درکش میکنم ...
میدونی;
من مطمئنم خاله میترا هم شوهر و پسر چهار سالشو دوست داشت ،
هم زندگیشو ...
اون فقط برای خاطره ای اشک میریخت ،
که با تمام این دوست داشتنا نتونسته بود فراموش کنه...!
#هاله_نیک_نژاد
شب شام غریبان با خاله میترام رفته بودم مسجد,
بعد از مراسم وقتی داشتیم برمیگشتیم
ماهان(پسرخالم) گفت:
مامان اونجا دارن شیرکاکائو میدن, من میخوام...
همین که خاله میترا سرشو چرخوند,
نگاهش به ایستگاه صلواتی جلوی دَر خشک شد
و پاهاش به پله ها چسبید ...
شکل و شمایلش به کُل عوض شده بود و حتی پلک نمیزد...
بعد از چند ثانیه آب دهنشو قورت داد و گفت: بریم ...
نزدیک دَر که میشدیم ماهان مدام میگفت:
مامان شیرکاکائو, مامان شیرکاکائو...
از مسجد خارج شده بودیم
که یه آقای جوونی نزدیکمون شد,
جلوی ماهان روی زانوش نشست
و شیرکاکائو رو دستش داد گفت:
بفرما پسرم, نوش جونت...
خاله ازش تشکر کرد,
اون مرد سرشو تکون داد و بدون اینکه بهش نگاه کنه
بلند شد رفت داخل مسجد ...
بعد از رفتنش
خاله به چای و شیرکاکائوهای چیده شده روی میز خیره شده بود ...
صداش زدم و گفتم: نمیخوایم بریم?,
با چادر گوشه چشمشو پاک کرد و گفت: بریم عزیزم ...
امروز که این صحنه ها رو برای چندمین بار به یاد میارم
تازه حال اون روز خاله میترا رو میفهمم...
به تمام اون چِشم دوختنا,
اون رنگ پریدنا ,
پا سست شدنا پِی میبرم...
من تازه امروز,
الان و این لحظه کاملاً درکش میکنم ...
میدونی;
من مطمئنم خاله میترا هم شوهر و پسر چهار سالشو دوست داشت ،
هم زندگیشو ...
اون فقط برای خاطره ای اشک میریخت ،
که با تمام این دوست داشتنا نتونسته بود فراموش کنه...!
#هاله_نیک_نژاد
۱.۵k
۰۳ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.