بشین میخوام واست یه داستانیو تعریف کنم

بشین میخوام واست یه داستانیو تعریف کنم...
ما یه همسایه داشتیم که اوضاع مالیش خیلی خوب نبود. سال به سال نمیتونست لباس بگیره. همه جا پیاده میرفت. اگه شب بدون شام میخوابید اتفاقی واسش نمی افتاد. بعد چند سال خدا واسش خواست. حسابی اوضاع کارو بارش گرفت. ماشین آنچنانیو استخر و هر روز یه دست لباس. همیشه بهترینارو داشت.
اما قدر ندونست و ورشکسته شد!
برگشت سر خونه اول!
میدونی دیگه نمیتونست پیاده بره اون ماشین میخواست. نمیتونست با لباس چند ماه پیشش بره بیرون. اون طعم پولو چشیده بود نمیتونست بی پول باشه. واسه همین چند وقت بعد فهمیدیم دزد شده!
حالا شده جریان من و تو! من تو رو یه بار داشتم... نمیتونم بدون تو... یه کاری نکن بدزدمت... میفهمی چی میگم ؟
#شاهین_شیخ_الاسلامی
دیدگاه ها (۱)

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی همت کن و بگو؛" ماهی‌ها، حوضشان...

خیلی سال بود که می شناختمش ‌...خیلی سال بود که رفیق بودیم .....

یادمه چندسال پیش که سِنم کمتر بود ،شب شام غریبان با خاله میت...

مادرت تو را می بیندبرادرت ، پدرت، مردمِ غریبههزار نفر تو را ...

blackpinkfictions پارت ۲۱

Blackpinkfictions پارت۲۳

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط