𝑠𝑒𝑛𝑜𝑎𝑟𝑖𝑜
𝑠𝑒𝑛𝑜𝑎𝑟𝑖𝑜
هیونگ لاین
وقتی روز عریسیتون تورو با لباس عروس میبینن.
نامی: از اتاق پرو بیرون اومدی و به چشماش که از خوشحالی برق میزد نگاه کردی؛به سمتت اومد و دورت چرخید و از همه زوایه بهت نگاه کرد. روبروت واستاد و وستاتو گرفت:مطمعن باش نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره فرشته من. تک خنده ای کردی: میدونم نامی این بار هزاران که داری میگی عزیز من. لازم نیست بگم اونشب بهترین شب زندگیت بود دیگه؟
------
جین:تو جایگاه داماد واستاده بود و به تو که همراه پدرت بهش نزدیک میشدی زل زده بود باورش نمیشد بعد از اون همه مخالفت پدرت بلاخره موفق شده بود به دستت بیاره...کنارش واستادی و بهش گفتی: اگه انقد بهم زل بزنی معذب میشما. دل از چشمات کند و به گوشت نزدیک شد و زمزمه کرد: تو میتونی چشم از یک الماس درخشان برداری؟... منم نمیتونم چشم از الماسم بردارم.
-----
یونگی:برای دیدنت خیلی ذوق داشت مدام از اینور سالن به اونور میرفت و منتظر بیرون اومدنت بود... بیرون اومدی و رو به روش واستادی. عین یه پیشی که یه گوله کاموا بهش دادن چشاش برق زد؛کمرتو گرفت و تورو نزدیک خودش کرد و لباتو اسیر لباس خودش خودش کرد بعد از چند ثانیه ازت کمی فاصله گرفت ولی همچنان میتونستی برخورد لباش رو با لبات وقتی صحبت کرد بفهمی: چجوری میتونی اینجوری با قلب مریضم بازی کنی ها؟ آخه چجوری باید تحمل کنم این حجم از زیبایی رو فرشتم؟
------
هوسوک: خیلی عجله داشت تا ببینتت و اعضا مجبور بودن هی جولوشو بگیرن تا نیاد داخل اتاق پرو... دیگه طاقتش تموم شده بود و به طرف اتاقت اومد تقه ای به در زد بعد از چند ثانیه از اتاق بیرون اومدی و جلوش واستادی: خب حالا ببینم. چرخیدی تا قشنگ ببینتت. از پشت بغلت کرد و گردنتو بوسید: خیلی قشنگ شدی شبیه ملکه ها شدی... خیلی خوشحالم که قراره یه ملکه زیبا رو هر روز ببینم.
نظری، چیزی؟
هیونگ لاین
وقتی روز عریسیتون تورو با لباس عروس میبینن.
نامی: از اتاق پرو بیرون اومدی و به چشماش که از خوشحالی برق میزد نگاه کردی؛به سمتت اومد و دورت چرخید و از همه زوایه بهت نگاه کرد. روبروت واستاد و وستاتو گرفت:مطمعن باش نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره فرشته من. تک خنده ای کردی: میدونم نامی این بار هزاران که داری میگی عزیز من. لازم نیست بگم اونشب بهترین شب زندگیت بود دیگه؟
------
جین:تو جایگاه داماد واستاده بود و به تو که همراه پدرت بهش نزدیک میشدی زل زده بود باورش نمیشد بعد از اون همه مخالفت پدرت بلاخره موفق شده بود به دستت بیاره...کنارش واستادی و بهش گفتی: اگه انقد بهم زل بزنی معذب میشما. دل از چشمات کند و به گوشت نزدیک شد و زمزمه کرد: تو میتونی چشم از یک الماس درخشان برداری؟... منم نمیتونم چشم از الماسم بردارم.
-----
یونگی:برای دیدنت خیلی ذوق داشت مدام از اینور سالن به اونور میرفت و منتظر بیرون اومدنت بود... بیرون اومدی و رو به روش واستادی. عین یه پیشی که یه گوله کاموا بهش دادن چشاش برق زد؛کمرتو گرفت و تورو نزدیک خودش کرد و لباتو اسیر لباس خودش خودش کرد بعد از چند ثانیه ازت کمی فاصله گرفت ولی همچنان میتونستی برخورد لباش رو با لبات وقتی صحبت کرد بفهمی: چجوری میتونی اینجوری با قلب مریضم بازی کنی ها؟ آخه چجوری باید تحمل کنم این حجم از زیبایی رو فرشتم؟
------
هوسوک: خیلی عجله داشت تا ببینتت و اعضا مجبور بودن هی جولوشو بگیرن تا نیاد داخل اتاق پرو... دیگه طاقتش تموم شده بود و به طرف اتاقت اومد تقه ای به در زد بعد از چند ثانیه از اتاق بیرون اومدی و جلوش واستادی: خب حالا ببینم. چرخیدی تا قشنگ ببینتت. از پشت بغلت کرد و گردنتو بوسید: خیلی قشنگ شدی شبیه ملکه ها شدی... خیلی خوشحالم که قراره یه ملکه زیبا رو هر روز ببینم.
نظری، چیزی؟
۲.۰k
۰۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.