part 10
part 10
تهیونگ :پس کسی نمیتونه رویه حرفت حرف بزنه(لحنه شوخی)
ات:تهیونگ تو اینجا چیکار میکنی(تعجوب)
تهیونگ :چرا لباس عروس انتخاب نکردین
م/ک:اخه هیچی مرده نظرمون نبود
تهیونگ :باشه شما برین
ویو ات
اومدیم به تهیونگ بود که لباس عروس میخره اما اونم انگار نمیخواست
بعدش همه سواره ماشین شدن منم میخواستم سوار شم که
تهیونگ:یه لحزه صبر کن
ات:چیه
تهیونگ:چرا ناراحتی
ات:هیچی نیست (جدی)
تهیونگ:بیا کارت دارم
ات:ولی من کارت ندارم پس میرم
پوشتمو کردم که برم اما دستمو کشید منو تویه بغلش سفت گرفت
ات:ولن کن جلویه همه زشته
تهیونگ:به یهشرط
ات: چیه شرطی
تهیونگ : بگو چرا ناراحتی
ات: اخه لباس عروسو نخریدیم
تهیونگ: تو برو خونه خودم برات همچیو میفرستم
ات: واعقن ( خوشحال)
تهیونگ: اره
بعدش ازم جدا شد منم با خوشحالی رفتم سوار شدم
تویه اوتاقم نشسته بودم منتظره لباسا بودم یخورده حیجان داشتم
که دره عمارتو زدن منم رفتم درو باز کردم چند تا جعبیه بزرگ بودن
اقا: اینارو کجا بزارم
ات: بیایا از اینطرف
برمشون اوتاقم
نشستم اولی جهبرو باز کردم یه نامه گزاشته بود
تهیونگ نوشته بود
این بهترین لباسیی که برایه بهترین عروس خانم درست شده خیلی دوست دارم
ات:وای خدا خیلی قشنگ بود انگار با صدابه خودش بود کاغذو گذاشتم رویه قلبم بعدش لباسارو نگاه کردم یخورده باز بود ولی احمیتی ندادم یه توره خیلی بزورگ داشت وقتی همیه وسایلو نگاه کردم و دوباره جمشون کردم و همون گوشواره مادرمو برداشتم انداختمش تویه زنجیر و گردنم کردم یادم اومد که وقتی تهیونگ سرشو گزاشته بود رویه پام دیدمش تویه زنجی انداخته بود و گردنش بود دره عمارت زده شد منم رفتم بازش کردم تهیونگ بود با یه اسپ شیای وایستاده بود
ات:وای تهیونگ زود رفتم پیشش
تهیونگ بیا کارت دارم
دستمو گرفت و میخواست سواره اسپم کنه که گفتم میترسم
تهیونگ:نترس من هستم تا
ات:باشه
تهیونگ کمکم کرد و اولم من نشیتم وبعدش تهیونگ نشیت
ات:من میترسم
تهیونگ:نترس تا وقتی من پیشتم تو در امانی
لباشو نظدیکه گردنم میکرد و حرف میزن
یکمی دور زدیم بعدش شب شده تهیونگ منو جلویه دره عمارت پایین کرد بعد از یه خدافظیه تولانی اون رفت منم رفتم
کوک:خوب دیگه کارمون تویه این روستا تمومه
تهیونگ:اره میدونم
کوک:خوب پس تو چتوری دختره رو خوب عاشقت کردی
تهیونک:اره پس چی فکردی
کوک:میدونی پسر خاله محمترین چیز اینه که تو عاشقش نشی
تهیونگ: جونکوک میخواهی بمیزی خفشو عشق فقد یه مسخره بازی میفهمی من عاشقه کسی مصله اون نمیشم فقد کافیه کامو باهاش انحام بدم دیگه اونوقت من ارامش پیدا میکنم
وقتی تهیونگ این حرفارو میزد قودکاری که دستش بود رو شکست
ادانه دارد....
تهیونگ :پس کسی نمیتونه رویه حرفت حرف بزنه(لحنه شوخی)
ات:تهیونگ تو اینجا چیکار میکنی(تعجوب)
تهیونگ :چرا لباس عروس انتخاب نکردین
م/ک:اخه هیچی مرده نظرمون نبود
تهیونگ :باشه شما برین
ویو ات
اومدیم به تهیونگ بود که لباس عروس میخره اما اونم انگار نمیخواست
بعدش همه سواره ماشین شدن منم میخواستم سوار شم که
تهیونگ:یه لحزه صبر کن
ات:چیه
تهیونگ:چرا ناراحتی
ات:هیچی نیست (جدی)
تهیونگ:بیا کارت دارم
ات:ولی من کارت ندارم پس میرم
پوشتمو کردم که برم اما دستمو کشید منو تویه بغلش سفت گرفت
ات:ولن کن جلویه همه زشته
تهیونگ:به یهشرط
ات: چیه شرطی
تهیونگ : بگو چرا ناراحتی
ات: اخه لباس عروسو نخریدیم
تهیونگ: تو برو خونه خودم برات همچیو میفرستم
ات: واعقن ( خوشحال)
تهیونگ: اره
بعدش ازم جدا شد منم با خوشحالی رفتم سوار شدم
تویه اوتاقم نشسته بودم منتظره لباسا بودم یخورده حیجان داشتم
که دره عمارتو زدن منم رفتم درو باز کردم چند تا جعبیه بزرگ بودن
اقا: اینارو کجا بزارم
ات: بیایا از اینطرف
برمشون اوتاقم
نشستم اولی جهبرو باز کردم یه نامه گزاشته بود
تهیونگ نوشته بود
این بهترین لباسیی که برایه بهترین عروس خانم درست شده خیلی دوست دارم
ات:وای خدا خیلی قشنگ بود انگار با صدابه خودش بود کاغذو گذاشتم رویه قلبم بعدش لباسارو نگاه کردم یخورده باز بود ولی احمیتی ندادم یه توره خیلی بزورگ داشت وقتی همیه وسایلو نگاه کردم و دوباره جمشون کردم و همون گوشواره مادرمو برداشتم انداختمش تویه زنجیر و گردنم کردم یادم اومد که وقتی تهیونگ سرشو گزاشته بود رویه پام دیدمش تویه زنجی انداخته بود و گردنش بود دره عمارت زده شد منم رفتم بازش کردم تهیونگ بود با یه اسپ شیای وایستاده بود
ات:وای تهیونگ زود رفتم پیشش
تهیونگ بیا کارت دارم
دستمو گرفت و میخواست سواره اسپم کنه که گفتم میترسم
تهیونگ:نترس من هستم تا
ات:باشه
تهیونگ کمکم کرد و اولم من نشیتم وبعدش تهیونگ نشیت
ات:من میترسم
تهیونگ:نترس تا وقتی من پیشتم تو در امانی
لباشو نظدیکه گردنم میکرد و حرف میزن
یکمی دور زدیم بعدش شب شده تهیونگ منو جلویه دره عمارت پایین کرد بعد از یه خدافظیه تولانی اون رفت منم رفتم
کوک:خوب دیگه کارمون تویه این روستا تمومه
تهیونگ:اره میدونم
کوک:خوب پس تو چتوری دختره رو خوب عاشقت کردی
تهیونک:اره پس چی فکردی
کوک:میدونی پسر خاله محمترین چیز اینه که تو عاشقش نشی
تهیونگ: جونکوک میخواهی بمیزی خفشو عشق فقد یه مسخره بازی میفهمی من عاشقه کسی مصله اون نمیشم فقد کافیه کامو باهاش انحام بدم دیگه اونوقت من ارامش پیدا میکنم
وقتی تهیونگ این حرفارو میزد قودکاری که دستش بود رو شکست
ادانه دارد....
۵.۶k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.