part 11
part 11
روزه عروسی
وای خدا چرا تهیونگ نزاشت برم ارایشگاه گفته بود که خوده ارایشگر رو میاره
رویه توشک نشسته بودم و منتظرش بودم که بلخره اومد
ارایشگر:خوب خانم بیاین که شروع کنیم
ات:باشه ولی زیاد ارایش نمخواهم
ارایشگر :نه نمیشه شما عروسین
رویه صندلی نشستم خیلی استرس داشتم انگار قراره یه اتفاقی بدی بیافته وقتی ارایشگر منو اماده میکرد همش قلبم درد میکرد دستمو روش میزاشتم اما وقتی خاله تهیونگ میومد زود دستمو بر میداشتم چون عموم گفته بود به خانواده تهیونگ چیزی راجبه قلبم نگم حتا تهیونگ هم نمیدونست
ارایشگر:خانم برین لباستونو بپوشین
ات:باشه
لباسامو پوشیدم و دیگه اماده بودم
ارایشگر:خانم نمیخواهین اون گردمبندتون رو عوض کنید
ات:نه نمیخواهم
(عکسه لباسه ات رو میزارم)
یونگی:میتونم بیام
ات:اره بیا (لبخند)
یونگی :بیا یکمی حرف بزنیم
یونگی رویه توشک نشست منم کنارش نشستم
یونگی:ات میدونی از وقتی یادمه عاشقتم
ات:یونگی اینحوری نکو من یجوری میشم خواهش میکنم
یونگی:ببین من عاشقتم وقتی به این فکردم که باهات ازدواح کنم که تورور ازاد کنم اما مادرو پدرم نمیزاشتن آب از گلوت پایین بره منم خیلی دوست دارم اما میخواهم اینجوری خوشبختیتو ببینم پس برو به زنده گیت برس از این زندان ازاد شو باشه (بغض)
ات:بونگی تو خیلی خوبی اگه تو نبودی من میموردم خیلی ازت ممنونم
نزدیکش شدم و سرمو گذاشتم رویه سینش اونم بغلم کرد
ات :من نه مادرم پیشمه نه پدرم با اینکه زندن همیشه با خودم میگفتم چرا ترکم کردن یعنی انقدر ظالم بودن
یونگی :همچی خوب میشه باشه هر وقتی به کمک نیاز داشتی بهم بگو باشه
ات:معلومه میگم تو خانوادمی
از بغلش اومد بیرون و اونم دستشو نوازش وار رویه گونم کشید
یونگی:من برم دیگه
وقتی یونگی رفت دوباره همون دشورگی رو داشتم با اون لباسه بزرگ و این همه ارایش نفسم بدن میومد که یکی از مهمون اومدو گفت که تهیونگ اومد منم با دستام لباسمو جم کردم که راه برم
تهیونگ :اومدی عزیزم
ات:اره چتور شدم (لبخند)
تهیونگ :خیلی خوشکل شدی نزدیکم شو و گفت خیلی دوست دارم
ات:منم دوست دارم تو زندگیمو عوض میکنی
تهیونگ:اره یجوری واست عوضش میکنم که یاده همیه ادامه این روستا بمونه
ات:خیلی ممنونم که وارده زندگیم شدی
تهیونگ:زنده گیتو از این رو به اون رو میکنم اینو قول میدم
ادامه دارد.....
روزه عروسی
وای خدا چرا تهیونگ نزاشت برم ارایشگاه گفته بود که خوده ارایشگر رو میاره
رویه توشک نشسته بودم و منتظرش بودم که بلخره اومد
ارایشگر:خوب خانم بیاین که شروع کنیم
ات:باشه ولی زیاد ارایش نمخواهم
ارایشگر :نه نمیشه شما عروسین
رویه صندلی نشستم خیلی استرس داشتم انگار قراره یه اتفاقی بدی بیافته وقتی ارایشگر منو اماده میکرد همش قلبم درد میکرد دستمو روش میزاشتم اما وقتی خاله تهیونگ میومد زود دستمو بر میداشتم چون عموم گفته بود به خانواده تهیونگ چیزی راجبه قلبم نگم حتا تهیونگ هم نمیدونست
ارایشگر:خانم برین لباستونو بپوشین
ات:باشه
لباسامو پوشیدم و دیگه اماده بودم
ارایشگر:خانم نمیخواهین اون گردمبندتون رو عوض کنید
ات:نه نمیخواهم
(عکسه لباسه ات رو میزارم)
یونگی:میتونم بیام
ات:اره بیا (لبخند)
یونگی :بیا یکمی حرف بزنیم
یونگی رویه توشک نشست منم کنارش نشستم
یونگی:ات میدونی از وقتی یادمه عاشقتم
ات:یونگی اینحوری نکو من یجوری میشم خواهش میکنم
یونگی:ببین من عاشقتم وقتی به این فکردم که باهات ازدواح کنم که تورور ازاد کنم اما مادرو پدرم نمیزاشتن آب از گلوت پایین بره منم خیلی دوست دارم اما میخواهم اینجوری خوشبختیتو ببینم پس برو به زنده گیت برس از این زندان ازاد شو باشه (بغض)
ات:بونگی تو خیلی خوبی اگه تو نبودی من میموردم خیلی ازت ممنونم
نزدیکش شدم و سرمو گذاشتم رویه سینش اونم بغلم کرد
ات :من نه مادرم پیشمه نه پدرم با اینکه زندن همیشه با خودم میگفتم چرا ترکم کردن یعنی انقدر ظالم بودن
یونگی :همچی خوب میشه باشه هر وقتی به کمک نیاز داشتی بهم بگو باشه
ات:معلومه میگم تو خانوادمی
از بغلش اومد بیرون و اونم دستشو نوازش وار رویه گونم کشید
یونگی:من برم دیگه
وقتی یونگی رفت دوباره همون دشورگی رو داشتم با اون لباسه بزرگ و این همه ارایش نفسم بدن میومد که یکی از مهمون اومدو گفت که تهیونگ اومد منم با دستام لباسمو جم کردم که راه برم
تهیونگ :اومدی عزیزم
ات:اره چتور شدم (لبخند)
تهیونگ :خیلی خوشکل شدی نزدیکم شو و گفت خیلی دوست دارم
ات:منم دوست دارم تو زندگیمو عوض میکنی
تهیونگ:اره یجوری واست عوضش میکنم که یاده همیه ادامه این روستا بمونه
ات:خیلی ممنونم که وارده زندگیم شدی
تهیونگ:زنده گیتو از این رو به اون رو میکنم اینو قول میدم
ادامه دارد.....
۷.۷k
۰۴ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.