smile
smile
part64
گذشته
مامان جونگکوک
قبل از شب که یونا خانوادش بیان
م.ک: الو یونا
یونا: سلام خاله
م.ک: میخوام مراستون بهم بزنم
یونا: چرا خاله؟
م.ک: بزار تا با اون دختره ازدواج کنه
یونا: پس من چی؟
م.ک: یه نقشه عالی دارم که این دختره خودش جدا شه بره چون اگه تو ازدواج کنی جونگکوک هنوز به رابطش با دختره ادامه میده فقط بزار اینا ازدواج کنن
یونا: عالیه خاله من بهت اعتماد دارم
م.ک: فقط امشب خوب بازی کن
یونا: چشم
دو هفته بعد
ا/ت
امروز مراسم ازدواج منو جونگکوک بود روزی که تو این دوسال برام مثل یه رویا بود
کوک: اماده ای عزیزم؟
ا/ت: ها اره
کوک: چیزی شده نگران بنظر میرسی
ا/ت: اره خیلی نگرانم اخه میجون اینقدر با من خوب بود تشکر هم ازش نکردم نمیدونم چرا اینقدر بد شدم که رفتم باهاش اینطور رفتار کردم
کوک: حالا که اینو میگی بهت میگم دیشب میجون اومد پیشم بهش همه چیزو گفتم تو خوشحال باش چون پشت این در داداش توهم هست
ا/ت: اومده؟
کوک: اره بهم گفت همه چیزو فراموش کنیم بشیم دوست صمیمی قدیمی و اینکه گفت خیلی بهت تبریک بگم
ا/ت: واقعا؟
کوک: اره عزیزم ارایشت خراب میشه گریه نکن دستم بگیر تا بریم
ا/ت: باشه
وارد سالن شدیم میجون هم میدیدم با خوشحالی داشت بهم نگاه میکرد و تشویقمون میکرد چشمام پراز اشک شده بود
یک ساعت بعد
بعد از مراسم
دویون: من میدونستم یه روز این روز میاد
کوک: خودت فهمیدی چی گفتی؟
دویون: منظورم میدونستم یه روز شما ازدواج میکنید
هیونو: زن داداش خوبی؟
ا/ت: اره خوبم
میجون: لیلی بیا اینجا چی میخواستی بگی؟
لیلی: عمه
ا/ت: یاد گرفت بگه عمه عزیزم
بورا: ا/ت جون مبارک باشه
ا/ت: دلم براتون تنگ میشه
بورا: هروز باید بیای پیشمون
ا/ت: میام
سویون: زن دایی
ا/ت: جانم خوبی سویونی
سویون: سلام
کوک: دختر خواهرمه دختر جانگمی
میجون: اها گفتم سویون اشناست ا/ت قبل از اینکه برید یه حرفی میخواستم بزنم
ا/ت: بگو داداش
میجون: حواست به مامانش باشه
ا/ت: فعلا که مهربونه
میجون: صبر کن میبینیش ببین ا/ت کم نیار جوابشو بده هرچیز گفت جوابشو بده خودتو نشون بده کی هستی که دیگه باهات در نیفتن
ا/ت: خوبه که جانگمی با من خیلی خوبه
میجون: جانگمی مثلش نیست انگار خودشو جونگکوک از یه خانواده دیگه هستن خب دیگه حرفی ندارم خواهر کوچولو خوشبخت شی
ا/ت: ممنون داداشی
رفتم جونگکوک دستمو و رفتیم
#فیک
#سناریو
part64
گذشته
مامان جونگکوک
قبل از شب که یونا خانوادش بیان
م.ک: الو یونا
یونا: سلام خاله
م.ک: میخوام مراستون بهم بزنم
یونا: چرا خاله؟
م.ک: بزار تا با اون دختره ازدواج کنه
یونا: پس من چی؟
م.ک: یه نقشه عالی دارم که این دختره خودش جدا شه بره چون اگه تو ازدواج کنی جونگکوک هنوز به رابطش با دختره ادامه میده فقط بزار اینا ازدواج کنن
یونا: عالیه خاله من بهت اعتماد دارم
م.ک: فقط امشب خوب بازی کن
یونا: چشم
دو هفته بعد
ا/ت
امروز مراسم ازدواج منو جونگکوک بود روزی که تو این دوسال برام مثل یه رویا بود
کوک: اماده ای عزیزم؟
ا/ت: ها اره
کوک: چیزی شده نگران بنظر میرسی
ا/ت: اره خیلی نگرانم اخه میجون اینقدر با من خوب بود تشکر هم ازش نکردم نمیدونم چرا اینقدر بد شدم که رفتم باهاش اینطور رفتار کردم
کوک: حالا که اینو میگی بهت میگم دیشب میجون اومد پیشم بهش همه چیزو گفتم تو خوشحال باش چون پشت این در داداش توهم هست
ا/ت: اومده؟
کوک: اره بهم گفت همه چیزو فراموش کنیم بشیم دوست صمیمی قدیمی و اینکه گفت خیلی بهت تبریک بگم
ا/ت: واقعا؟
کوک: اره عزیزم ارایشت خراب میشه گریه نکن دستم بگیر تا بریم
ا/ت: باشه
وارد سالن شدیم میجون هم میدیدم با خوشحالی داشت بهم نگاه میکرد و تشویقمون میکرد چشمام پراز اشک شده بود
یک ساعت بعد
بعد از مراسم
دویون: من میدونستم یه روز این روز میاد
کوک: خودت فهمیدی چی گفتی؟
دویون: منظورم میدونستم یه روز شما ازدواج میکنید
هیونو: زن داداش خوبی؟
ا/ت: اره خوبم
میجون: لیلی بیا اینجا چی میخواستی بگی؟
لیلی: عمه
ا/ت: یاد گرفت بگه عمه عزیزم
بورا: ا/ت جون مبارک باشه
ا/ت: دلم براتون تنگ میشه
بورا: هروز باید بیای پیشمون
ا/ت: میام
سویون: زن دایی
ا/ت: جانم خوبی سویونی
سویون: سلام
کوک: دختر خواهرمه دختر جانگمی
میجون: اها گفتم سویون اشناست ا/ت قبل از اینکه برید یه حرفی میخواستم بزنم
ا/ت: بگو داداش
میجون: حواست به مامانش باشه
ا/ت: فعلا که مهربونه
میجون: صبر کن میبینیش ببین ا/ت کم نیار جوابشو بده هرچیز گفت جوابشو بده خودتو نشون بده کی هستی که دیگه باهات در نیفتن
ا/ت: خوبه که جانگمی با من خیلی خوبه
میجون: جانگمی مثلش نیست انگار خودشو جونگکوک از یه خانواده دیگه هستن خب دیگه حرفی ندارم خواهر کوچولو خوشبخت شی
ا/ت: ممنون داداشی
رفتم جونگکوک دستمو و رفتیم
#فیک
#سناریو
۲۱.۸k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.