عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ⁵
عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ⁵
بکی:آنیا جینا گفته بریم سر شام میخواد درباره مسابقه حرف بزنه
آنیا:باشه بریم آملیا عزیزم بلند شو میخوایم بریم شام
آملیا:باشه مامانی
سرشام
جینا:بالاخره اومدین زود بشینین
آنیا:باشه
جینا:خب میدونین که این مسابقه مهمیه و برای شرکت خیلی مهمه باید تمام تلاشتونو بکنین
آنیا:جینا مسابقه گفتی فردا شبه
جینا:آره
بعدشام
آنیا:بکی و آملیا خوابیده بودن منم داشتم به فردا شب فکر میکردم که قراره چی بشه که کم کم چشمام بسه شد
فردا صبح
بکی:آنیا بلند شو آملیا بلند شده تو هنوز خوابیدی
آنیا:باشه بلند میشم دیگه
بکی:بیا منو بخور اعصاب نداریا
آملیا:😂😂
آنیا:آملیا خانم میبینم زود آماده شدی
آملیا:اره مامانی خب توام زود آماده شو
آنیا:باشه عزیزم
بکی:خب پس تا تو آماده میشی منو آملیا بریم پایین
آنیا:وقتی جنی و آملیا رفتم پایین رفتم حموم اومدم سریع اومدم بیرون موهامو شونه کردم برای تنوع باز گذاشتمشون یکم آرایش کردم چون زیاد از آرایش خوشم نمیاد لباسمو انتخاب کردم و پوشیدم و رفتم پایین
بکی:بلاخره اومدی. بریم دیگه
آملیا:مامان جون قبلش بریم یه چیز بخوریم خیلی گشنمه
آنیا:باهات موافقم منم گشنمه
بکی:منم گشنمه بعدشم بریم بستنی بخوریم
آنیا:باشه وقتی رسیدیم کافه زیر برج ایفل رفتیم داخل نشسته بودیم که
آملیا:مامان میگم که حالا زیر برج ایفل هستیم میشه برم بیرون برج و ببینم
آنیا:باشه برو فقط مراقب باش
آملیا:چشم
آنیا:آفرین عزیزم
آملیا:داشتم برج و نگاه میکردم که یهو
*
دامیان:داشتم کنار برج ایفل قدم میزدم که یهو خوردم به یه نفر نگاه کردم دیدم که یه دختر هست
آملیا: ببخشید حواسم نبود
دامیان:نه من معذرت میخوام داشتم فکر میکردم حواسم به در و برم نبودآملیا: مهم نیست
دامیان:به چشاش دقت کردم خیلی شبیه آنیا بود مثل یاقوت سبز راستی تو تنها اینجا چیکار میکنی
آملیا: تنها نیستم مامانم تو کافه هستش
دامیان:باشه ولی دیگه مراقب باش
آملیا:باشه
دامیان:راستی من دامیانم
آملیا:منم املیام
دامیان:خوشبختم
آملیا:همچنین
دامیان:خب دیگه من برم خدافظ
آملیا:خدافظ
آملیا:نمیدونم چرا وقتی داشتم با اون آقاهه حرف میزدم حس عجیبی داشتم انگار خیلی بهم نزدیک بود ولی ولش کن
بکی:آنیا جینا گفته بریم سر شام میخواد درباره مسابقه حرف بزنه
آنیا:باشه بریم آملیا عزیزم بلند شو میخوایم بریم شام
آملیا:باشه مامانی
سرشام
جینا:بالاخره اومدین زود بشینین
آنیا:باشه
جینا:خب میدونین که این مسابقه مهمیه و برای شرکت خیلی مهمه باید تمام تلاشتونو بکنین
آنیا:جینا مسابقه گفتی فردا شبه
جینا:آره
بعدشام
آنیا:بکی و آملیا خوابیده بودن منم داشتم به فردا شب فکر میکردم که قراره چی بشه که کم کم چشمام بسه شد
فردا صبح
بکی:آنیا بلند شو آملیا بلند شده تو هنوز خوابیدی
آنیا:باشه بلند میشم دیگه
بکی:بیا منو بخور اعصاب نداریا
آملیا:😂😂
آنیا:آملیا خانم میبینم زود آماده شدی
آملیا:اره مامانی خب توام زود آماده شو
آنیا:باشه عزیزم
بکی:خب پس تا تو آماده میشی منو آملیا بریم پایین
آنیا:وقتی جنی و آملیا رفتم پایین رفتم حموم اومدم سریع اومدم بیرون موهامو شونه کردم برای تنوع باز گذاشتمشون یکم آرایش کردم چون زیاد از آرایش خوشم نمیاد لباسمو انتخاب کردم و پوشیدم و رفتم پایین
بکی:بلاخره اومدی. بریم دیگه
آملیا:مامان جون قبلش بریم یه چیز بخوریم خیلی گشنمه
آنیا:باهات موافقم منم گشنمه
بکی:منم گشنمه بعدشم بریم بستنی بخوریم
آنیا:باشه وقتی رسیدیم کافه زیر برج ایفل رفتیم داخل نشسته بودیم که
آملیا:مامان میگم که حالا زیر برج ایفل هستیم میشه برم بیرون برج و ببینم
آنیا:باشه برو فقط مراقب باش
آملیا:چشم
آنیا:آفرین عزیزم
آملیا:داشتم برج و نگاه میکردم که یهو
*
دامیان:داشتم کنار برج ایفل قدم میزدم که یهو خوردم به یه نفر نگاه کردم دیدم که یه دختر هست
آملیا: ببخشید حواسم نبود
دامیان:نه من معذرت میخوام داشتم فکر میکردم حواسم به در و برم نبودآملیا: مهم نیست
دامیان:به چشاش دقت کردم خیلی شبیه آنیا بود مثل یاقوت سبز راستی تو تنها اینجا چیکار میکنی
آملیا: تنها نیستم مامانم تو کافه هستش
دامیان:باشه ولی دیگه مراقب باش
آملیا:باشه
دامیان:راستی من دامیانم
آملیا:منم املیام
دامیان:خوشبختم
آملیا:همچنین
دامیان:خب دیگه من برم خدافظ
آملیا:خدافظ
آملیا:نمیدونم چرا وقتی داشتم با اون آقاهه حرف میزدم حس عجیبی داشتم انگار خیلی بهم نزدیک بود ولی ولش کن
۴.۷k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.