عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ⁷
عشقی که دوباره به وجود آمد پارت ⁷
آنیا:صبح از خواب بیدار شدم دیدم نه آملیا هست نه بکی فهمیدم که دیر از خواب بیدار شدم سریع بلند شدم رفتم حموم اومدم بیرون موهامو شونه کردم دم اسبی بستم لباسامو پوشیدم حوصله آرایش کردن نداشتم برا همین فقط یه رژ زدم و رفتم پایین دیدم لیا و اوین اینجا هستن (دوستای آنیا در پاریس)
لیا:آنیا اومد خیلی تغییر کرده بود دلم براش خیلی تنگ شده بود سریع رفتم بغلش کردم
آنیا:لیا آروم تر دختر خفه شدم
لیا:دلم برات تنگ شده بود صورتی
آنیا:منم دلم برات تنگ شده بود نارنجی لیا:خیلی تغییر کردی
آنیا:سلام اوین خوبی
اوین:سلام رفیق ممنون خوبم
لیا:آنیا همه بچه ها خونه من و اوین ان بریم دیگه بکی بلند شو آملیا خاله جون پاشو بریم
بکی:آملیا دخترم پاشو بریم
آملیا:چشم مامان
آنیا:رسیدیم خونه اوین و لیا تو مرکز شهر بود جای خوبی هستش رفتیم داخل که یهو همه دخترا پریدن بغلم
رز:واییییی آنیا دلم برات تنگ شده بود خوشگلم
لیندا:منم خیلی دلم برات تنگ شده بود
لوکا:خواهری آروم تر آنیا خفه کردم
آنیا:سلام لوکا واییی خفه شدم دخترا
لوکا:سلام آنیا داشتیم میرفتیم تو سالن که دیدم دامیان هم اونجاس
دامیان:سلام آنیا خوبی
آنیا:........
دامیان:میفهمم نمیخوای حرف بزنی باشه
آنیا:تشنم شده بود بلند شدم برم آب بخورم که یهو دامیان اومد
دامیان:آنیا باید حرف بزنیم
آنیا:من حرفی باهات ندارم
دامیان:ولی من دارم
آنیا:برو کنار
دامیان:نمیرم
لیا:دیدم صدایه دعوایه آنیا و دامیان میاد سریع همه بلند شدیم رفتیم سمت آشپزخونه
لیا:چی شده
آنیا:لیا به این بگو بره کنار
دامیان:الان شدم این
آنیا:ارههههه وقتی بهم با جولیا کثافت خیانت کردی دیگه برام مهم نیستی فهمیدی
دامیان:اگه واقعا دیگه از من بدت میاد تو چشام نگاه کن بگو
آملیا: داشتم از پشت دیوار به حرفاشون گوش میدادم یعنی چی آقای دامیان قبلا با مامانم بوده
دامیان:آملیا کیههه نکنه دختر شوهر جدیدته هااااا
آنیا:میخوای بدونی کیه دختر همون مردی که بهم خیانت کرد میخواستم بچه رو بندازم ولی بکی نذاشت فهمیدیییی
دامیان:چی آملیا بچه منه
آملیا:مننن بچه دامیان دزموندم
آنیا:داشتیم همینجوری دعوا میگرفتیم که یهو صدایه آملیا اومد
آملیا(با داد):دروغ گووو ازت بدم میاد
آنیا:دخترم
آملیا:من دختر تو نیستممممم تو این همه سال بهممم گفتی بابام مرده پلیسی یهو میفهمم زندست میدونی من هرروز تو مدرسه داغون میشدم همه یه پدر داشتن که پیششون باشه ولی من نداشتم من دیگه مادری به اسم آنیا ندارم فهمیدی ندارم
آنیا:آملیا وایستا
آملیا:سریع از خونه اومدم بیرون نمیدونستم کجا برم تصمیم گرفتم برگردم هتل
آنیا:صبح از خواب بیدار شدم دیدم نه آملیا هست نه بکی فهمیدم که دیر از خواب بیدار شدم سریع بلند شدم رفتم حموم اومدم بیرون موهامو شونه کردم دم اسبی بستم لباسامو پوشیدم حوصله آرایش کردن نداشتم برا همین فقط یه رژ زدم و رفتم پایین دیدم لیا و اوین اینجا هستن (دوستای آنیا در پاریس)
لیا:آنیا اومد خیلی تغییر کرده بود دلم براش خیلی تنگ شده بود سریع رفتم بغلش کردم
آنیا:لیا آروم تر دختر خفه شدم
لیا:دلم برات تنگ شده بود صورتی
آنیا:منم دلم برات تنگ شده بود نارنجی لیا:خیلی تغییر کردی
آنیا:سلام اوین خوبی
اوین:سلام رفیق ممنون خوبم
لیا:آنیا همه بچه ها خونه من و اوین ان بریم دیگه بکی بلند شو آملیا خاله جون پاشو بریم
بکی:آملیا دخترم پاشو بریم
آملیا:چشم مامان
آنیا:رسیدیم خونه اوین و لیا تو مرکز شهر بود جای خوبی هستش رفتیم داخل که یهو همه دخترا پریدن بغلم
رز:واییییی آنیا دلم برات تنگ شده بود خوشگلم
لیندا:منم خیلی دلم برات تنگ شده بود
لوکا:خواهری آروم تر آنیا خفه کردم
آنیا:سلام لوکا واییی خفه شدم دخترا
لوکا:سلام آنیا داشتیم میرفتیم تو سالن که دیدم دامیان هم اونجاس
دامیان:سلام آنیا خوبی
آنیا:........
دامیان:میفهمم نمیخوای حرف بزنی باشه
آنیا:تشنم شده بود بلند شدم برم آب بخورم که یهو دامیان اومد
دامیان:آنیا باید حرف بزنیم
آنیا:من حرفی باهات ندارم
دامیان:ولی من دارم
آنیا:برو کنار
دامیان:نمیرم
لیا:دیدم صدایه دعوایه آنیا و دامیان میاد سریع همه بلند شدیم رفتیم سمت آشپزخونه
لیا:چی شده
آنیا:لیا به این بگو بره کنار
دامیان:الان شدم این
آنیا:ارههههه وقتی بهم با جولیا کثافت خیانت کردی دیگه برام مهم نیستی فهمیدی
دامیان:اگه واقعا دیگه از من بدت میاد تو چشام نگاه کن بگو
آملیا: داشتم از پشت دیوار به حرفاشون گوش میدادم یعنی چی آقای دامیان قبلا با مامانم بوده
دامیان:آملیا کیههه نکنه دختر شوهر جدیدته هااااا
آنیا:میخوای بدونی کیه دختر همون مردی که بهم خیانت کرد میخواستم بچه رو بندازم ولی بکی نذاشت فهمیدیییی
دامیان:چی آملیا بچه منه
آملیا:مننن بچه دامیان دزموندم
آنیا:داشتیم همینجوری دعوا میگرفتیم که یهو صدایه آملیا اومد
آملیا(با داد):دروغ گووو ازت بدم میاد
آنیا:دخترم
آملیا:من دختر تو نیستممممم تو این همه سال بهممم گفتی بابام مرده پلیسی یهو میفهمم زندست میدونی من هرروز تو مدرسه داغون میشدم همه یه پدر داشتن که پیششون باشه ولی من نداشتم من دیگه مادری به اسم آنیا ندارم فهمیدی ندارم
آنیا:آملیا وایستا
آملیا:سریع از خونه اومدم بیرون نمیدونستم کجا برم تصمیم گرفتم برگردم هتل
۴.۹k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.