پارت :27
پارت :27
برده ارباب زاده ...
سوبین لبخند دندون نمایی زد از جاش بلند شد و گفت ...
" که این طور پاشو بیا بریم عمارت "
سوبین منتظر به یونجون نگات میکرد تا یونجون بلند بشه یونجون گفت ...
" نمیخواهم برم عمارت "
سوبین آبروی بالا داد و گفت ...
" چرا نمی خواهی بری عمارت ؟"
یونجون به پنجره نگاه کرد و گفت ...
" فقط حوصله ندارم برم عمارت "
سوبین چشماشو از حرص توی حدقه چرخاند و به سمت یونجون حرکت کرد ...
صندلی یونجون رو کشید سمت خودش یونجون با اعتراض گفت ..
" داری چه غلطی میکنی سوبین ؟"
سوبین دست یونجون رو گرفت و کشید یونجون ایستاد و بی حوصله به سوبین خیره شد یونجون همان طور با اخم به سوبین نگاه سوبین سرش را به معنی چیه تکون داد و گفت ...
" چته؟"
" تو مشکلت چیه سوبین ؟ دارم میگم حوصله ندارم نمی خواهم برم "
سوبین تماس چشمی خودشو با یونجون قطع کرد و دستش رو کشید و در حالی که داشت میرفت سمت در و دست یونجون رو محکم گرفت بود گفت ...
" عجب احمقی هستی اگه حوصله نداری فقط باید بریم عمارت اونجا استراحت کن واقعا که احمقی چوی یونجون "
یونجون دستش رو از دست سوبین کشید و ایستاد سوبین هم ایستاد و با اخم به یونجون نگاه کرد یونجون با اعتراض گفت ...
" بهم نگو احمق خوشم نمیاد احمق هم خودتی سوبین "
یونجون سرش را کمی بالا گرفت و اینا رو گفت محض رضای فاک قد سوبین بلند تر از یونجون بود ...
سوبین گفت ...
" درست من احمقم که با احمق مثل تو دوست شدم اوکی حالا هم بیا بریم "
سوبین دوباره دست یونجون رو گرفت و کشید سمت خودش یونجون دوباره دستش را کشید ولی نتونست سوبین دستش رو محکم تر گرفت و دوباره حرکت کرد و یونجون رو مثل بچه های نق نقو میکشد و اونم با اعتراض میگفت ولم کن
همه داشتن با تعجب نگاه میکردن که چطور یه پسر معمولی جرعت اینو پیدا کرده که دست چوی یونجون رو بگیره و اونو بزور بکشه و چطور هنوز زندست؟
هر دو با هم از شرکت رفتن بیرون با رسیدن به ماشین بلاخره سوبین دست یونجون رو ول کرد سوبین پشت فرمون نشست ..
پنجره ماشین باز بود یونجون سرش رو آورد پایین و گفت
" هوی بیا در رو برام باز کن ...."
سوبین به یونجون نگاه کرد که هنوز سوار ماشین نشده سوبین سرش رو خاروند و گفت
" فاک بهت سوار شو دیگه "
یونجون در ماشین رو باز کرد نشست بعد از اینکه نشست گفت
" ناسلامتی بادیگارد منی من خودم در رو باز میکنم "
ادامه دارد...
برده ارباب زاده ...
سوبین لبخند دندون نمایی زد از جاش بلند شد و گفت ...
" که این طور پاشو بیا بریم عمارت "
سوبین منتظر به یونجون نگات میکرد تا یونجون بلند بشه یونجون گفت ...
" نمیخواهم برم عمارت "
سوبین آبروی بالا داد و گفت ...
" چرا نمی خواهی بری عمارت ؟"
یونجون به پنجره نگاه کرد و گفت ...
" فقط حوصله ندارم برم عمارت "
سوبین چشماشو از حرص توی حدقه چرخاند و به سمت یونجون حرکت کرد ...
صندلی یونجون رو کشید سمت خودش یونجون با اعتراض گفت ..
" داری چه غلطی میکنی سوبین ؟"
سوبین دست یونجون رو گرفت و کشید یونجون ایستاد و بی حوصله به سوبین خیره شد یونجون همان طور با اخم به سوبین نگاه سوبین سرش را به معنی چیه تکون داد و گفت ...
" چته؟"
" تو مشکلت چیه سوبین ؟ دارم میگم حوصله ندارم نمی خواهم برم "
سوبین تماس چشمی خودشو با یونجون قطع کرد و دستش رو کشید و در حالی که داشت میرفت سمت در و دست یونجون رو محکم گرفت بود گفت ...
" عجب احمقی هستی اگه حوصله نداری فقط باید بریم عمارت اونجا استراحت کن واقعا که احمقی چوی یونجون "
یونجون دستش رو از دست سوبین کشید و ایستاد سوبین هم ایستاد و با اخم به یونجون نگاه کرد یونجون با اعتراض گفت ...
" بهم نگو احمق خوشم نمیاد احمق هم خودتی سوبین "
یونجون سرش را کمی بالا گرفت و اینا رو گفت محض رضای فاک قد سوبین بلند تر از یونجون بود ...
سوبین گفت ...
" درست من احمقم که با احمق مثل تو دوست شدم اوکی حالا هم بیا بریم "
سوبین دوباره دست یونجون رو گرفت و کشید سمت خودش یونجون دوباره دستش را کشید ولی نتونست سوبین دستش رو محکم تر گرفت و دوباره حرکت کرد و یونجون رو مثل بچه های نق نقو میکشد و اونم با اعتراض میگفت ولم کن
همه داشتن با تعجب نگاه میکردن که چطور یه پسر معمولی جرعت اینو پیدا کرده که دست چوی یونجون رو بگیره و اونو بزور بکشه و چطور هنوز زندست؟
هر دو با هم از شرکت رفتن بیرون با رسیدن به ماشین بلاخره سوبین دست یونجون رو ول کرد سوبین پشت فرمون نشست ..
پنجره ماشین باز بود یونجون سرش رو آورد پایین و گفت
" هوی بیا در رو برام باز کن ...."
سوبین به یونجون نگاه کرد که هنوز سوار ماشین نشده سوبین سرش رو خاروند و گفت
" فاک بهت سوار شو دیگه "
یونجون در ماشین رو باز کرد نشست بعد از اینکه نشست گفت
" ناسلامتی بادیگارد منی من خودم در رو باز میکنم "
ادامه دارد...
۸۶۰
۱۶ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.