پارت :28
پارت :28
برده ارباب زاده ...
" ناسلامتی بادیگارد منی تو باید در رو باز کنی خودم دارم در رو باز میکنم برای خودم "
سوبین ماشین رو روشن کرد نگاهش را به چشمای خمار یونجون داد و گفت ...
" چقدر تو هم حرف برای گفتن داری لعنتی "
یونجون نگاهش را از سوبین گرفت و به جلو جاده داد سوبین هم مشغول رانندگی شد ...
یونجون گوشیش رو از جیبش در آورد و روشنش کرد همین جوری داشت با گوشیش ور میرفت که چیزی به چشمش خورد یه عکس بود ...
اون عکس رو زد از دور چهرش معلوم نبود ولی حالا که زد روی عکس عکس متعلق به بومگیو بود کی این عکس رو از بومگیو گرفته بود؟!
بعد از سه سال دوباره چهر بومگیو رو دید اول با کنجکاوی به عکس نگاه میکرد تا کم کم نگاهش از کنجکاوی به بی حسی تبدیل شد روی صفحه گوشی زد و روی صورت بومگیو بیشتر زوم کرد حالا داره کم کم یادش میاد این عکس رو چه موقع از بومگیو گرفته ...
سوبین به یونجون نگاه کرد که به صفحه گوشی خیره شده با کنجکاوی گفت ...
" داری به چی نگاه میکنی ؟"
یونجون زود صفحه گوشی رو خاموش کرد و گذاشتش توی جیبش یونجون جواب داد ...
" به هیچی تو به جلوت نگاه کن ... "
سوبین به جلوش نگاه کرد و گفت ...
" اوکی حالا که میگی چیزی نیست پس اوکی
یونجون من کمی جلو تر کار دارم اونجا ماشین رو پارک میکنم مشکلی که نداری؟"
یونجون سرش را به معنی منفی تکون داد و گفت ...
" نه مشکلی نداره فقط هر غلطی می خواهی بکنی زود برو و بیا "
" اوکییی"
سوبین بعد از چند دقیقه ماشین رو کنار یه شرکت نگه داشت یونجون به شرکت نگاه کرد و گفت ...
" تو اینجا چه کاری میتونی داشته باشی سوبین؟"
سوبین در حالی که از ماشین پیاده میشود گفت ...
" پدرتون دستور داده مجبورم برم "
یونجون با تعجیب یکی از ابرو هایش را بالا داد و گفت ...
" پدرم؟! خوب چیکار داری اینجا.؟"
" بعدن بهت میگم "
سوبین گفت و در ماشین را بهم کوبید و بست یونجون از پنجره ماشین داشت رفتن سوبین را تماشا میکرد ...
سوبین وارد شرکت شد به سمت آسانسور رفت و به طبقه شانسی زد با خودش گفت مهم نیست حالا هر کی آمد جلوم ازش میپرسم که اتاق ریس شون کجاست ...
آسانسور توی طبقه پنجم متوقف شد از آسانسور آمد بیرون کمی اون ور و این ور رفت یه پسر جوان رو دید که پشت سرش بود و داشت میرفت سوبین اون رو صدا زد ...
" ببخشید آقا "
اون صداش رو نشنید سوبین قدم هاشو تند کرد و بهش رسید
ادامه دارد.
برده ارباب زاده ...
" ناسلامتی بادیگارد منی تو باید در رو باز کنی خودم دارم در رو باز میکنم برای خودم "
سوبین ماشین رو روشن کرد نگاهش را به چشمای خمار یونجون داد و گفت ...
" چقدر تو هم حرف برای گفتن داری لعنتی "
یونجون نگاهش را از سوبین گرفت و به جلو جاده داد سوبین هم مشغول رانندگی شد ...
یونجون گوشیش رو از جیبش در آورد و روشنش کرد همین جوری داشت با گوشیش ور میرفت که چیزی به چشمش خورد یه عکس بود ...
اون عکس رو زد از دور چهرش معلوم نبود ولی حالا که زد روی عکس عکس متعلق به بومگیو بود کی این عکس رو از بومگیو گرفته بود؟!
بعد از سه سال دوباره چهر بومگیو رو دید اول با کنجکاوی به عکس نگاه میکرد تا کم کم نگاهش از کنجکاوی به بی حسی تبدیل شد روی صفحه گوشی زد و روی صورت بومگیو بیشتر زوم کرد حالا داره کم کم یادش میاد این عکس رو چه موقع از بومگیو گرفته ...
سوبین به یونجون نگاه کرد که به صفحه گوشی خیره شده با کنجکاوی گفت ...
" داری به چی نگاه میکنی ؟"
یونجون زود صفحه گوشی رو خاموش کرد و گذاشتش توی جیبش یونجون جواب داد ...
" به هیچی تو به جلوت نگاه کن ... "
سوبین به جلوش نگاه کرد و گفت ...
" اوکی حالا که میگی چیزی نیست پس اوکی
یونجون من کمی جلو تر کار دارم اونجا ماشین رو پارک میکنم مشکلی که نداری؟"
یونجون سرش را به معنی منفی تکون داد و گفت ...
" نه مشکلی نداره فقط هر غلطی می خواهی بکنی زود برو و بیا "
" اوکییی"
سوبین بعد از چند دقیقه ماشین رو کنار یه شرکت نگه داشت یونجون به شرکت نگاه کرد و گفت ...
" تو اینجا چه کاری میتونی داشته باشی سوبین؟"
سوبین در حالی که از ماشین پیاده میشود گفت ...
" پدرتون دستور داده مجبورم برم "
یونجون با تعجیب یکی از ابرو هایش را بالا داد و گفت ...
" پدرم؟! خوب چیکار داری اینجا.؟"
" بعدن بهت میگم "
سوبین گفت و در ماشین را بهم کوبید و بست یونجون از پنجره ماشین داشت رفتن سوبین را تماشا میکرد ...
سوبین وارد شرکت شد به سمت آسانسور رفت و به طبقه شانسی زد با خودش گفت مهم نیست حالا هر کی آمد جلوم ازش میپرسم که اتاق ریس شون کجاست ...
آسانسور توی طبقه پنجم متوقف شد از آسانسور آمد بیرون کمی اون ور و این ور رفت یه پسر جوان رو دید که پشت سرش بود و داشت میرفت سوبین اون رو صدا زد ...
" ببخشید آقا "
اون صداش رو نشنید سوبین قدم هاشو تند کرد و بهش رسید
ادامه دارد.
۳.۲k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.